نمی دانم یا در مقام لا ادری !!!

می گوییند چرا نمی نویسی ؟
آخه چی بگم براتون ؛ چی دارم که بگم ؟
از ندانسته هایم بگویم که به هر چیزی می رسم ، در آخر باید بگویم نمیدونم .

 

از رفتن سینا مطلبی بگم

 که نمی دونم باید از آزادیش و رهاییش خوشحال باشم و یا از رفتنش ناراحت...
یا از بغض گلویم در حین خوندن مطالبش !
واینکه بهترینامون هرروزه از این مملکت می روند و خوب حق هم دارند .
چون هر انسانی حق حیات داره .

 

از مطلب خورشید خانم بگم و کلافگیم از ترس عادی شدن

از ترسی که همیشه همراهم بوده ، و نخورده مست هم بهم گفت :

مطلب خورشید خانم را خوندی ، همام دغدغه های توست .

ترسم از اینکه جامعه مرا مجبور کند با تمام حربه هایی که خوب بلد است.

  که من را هم مثل خودش کند .

                                               و عادی بشم .

و نمی دانم چه باد کرد .

 

از زلزله بگم  براتون و اینکه باید چه احساس را به خودم تحمیل کنم .

باید همینطوری ناراحت باشم از بابت انسانها از بابت ارگ بم !

مگه ما مسلمون نیستیم . اسلام یعنی تسلیم .

خوب مگه خدا قادر متعال نیست . خوب حالا که اون خواسته اینطوری بشه .

ما چه کاره هستیم .خوب خواسته این همه آدم بمیرند .

می شد بخواد زلزله نیاد . می شد بخواد زلزله کانونش وسط یک شهر نباشه . می شد بخواد ساعتش اینقدر زود نباشه که همه خواب باشند .

نمی شد ؟

حالا من چه احساس باید داشته باشم ناراحتی یا بی خیالی  

دیشب که دلم می خواست هر چیزی دمه دستم است را بشکونم .

من خودم را دست باد دادم ولی حالا که زلزله آمده می شود در باد سیر کرد .

و باز بی قید بود ؟

و باز هم نمیدانم ....

 

از زندگی بگم ، که داره می گذره و من هر روز احساس می کنم هیچ توشه ای بر نمی دارم از این روزگار و باز حس مداوم بیهودگی و بلامصرفی ....

و آدمهایی که جدیدا می بینم و در کنارشون می فهمم که هیچ چیز نمی دانم .

 

از دلتنگی هایم بگم که مهمان دائمم شده  .یا از دلواپسی هایم ،

و اینکه باز نمی دونم درمانش چیه ؟

 

الان شادزی دعوام می کنه که تو همش به فکر دیگرانی و زندگیت شده  سیر در دلواپسی های دیگران !

پس بهتره تمام کنم حرفهایم را .

این جمله را ازش خوندید :

تا حالا شده  کسی و به خودت مومن کنی و بعد مومنانه به ایمان اون ایمان بیاری؟

 

حالا اونایی که این چند روزه ازم پورسیدند چطوری ؟

و من جواب دادم که خوبم ، از دستم شاکی نشوند و فکر کنند بهشون دروغ گفتم

چون وقتی با اونا هم صحبت بودم واقعا خوب بودم و سر حال

شاعر می گه :

گفته بودم تا تو بیایی غم دل با تو بگویم            چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی

 

اگه دوست دارید یک نوشته خوب ، البته طولانی را بخونید به آنسوی دریچه  حتما سر بزنید .

 

 

یک نکته هم طبق اماری که گرفتم ازهر 100 نفری که لطف می کنند به  اینجا سر می زنند

فقط  8  نفر نظر می دهند این هم جز مسائلی است که نمی دونم چرا ؟

ودر آخر تمام کسانی که از چندین روز پیش تا امشب برام pm دادند باید بگم بابت یک مشکلی که نمی دونم چیه من نتونستم حرفای قشنگشون را بخونم .
اینم از بدشانسیمه چون واقعا خوندن این نوشتها که برام می گذارید خیلی لذت بخشه .