مثل هر شب نا امیدانه لینک دیوانه کناره سایه روشن را میزنم و مشغول خوندن پیامهای یاهو مسنجرم می شوم . که ناگهان  متوجه می شم که اون زیر نوشته دیوانه ؛
شاید خیلی مسخره باشه ولی تا می شد ذوق کردم .
با اینکه این چند روزه که خراب بود زیاد حرفی برای گفتن نداشتم ولی همین نبودش و نبود وبلاگ دوستانم اذیتم  کرد .
به امید فرداهای بهتر برای شما دوستان عزیزم .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
و باز یک نوشته  بی تاریخ :

پنجره را باز کردم تا به آسمان نگاهی بکنم .
نسیم به گونه ام بوسه ای زد و سلامی کرد و نگاهش را به من دوخت ...
بی خداحافظی قصد رفتن کرد ؛
پرسیدم:
 چرا مرا در تنهایی رها می کنی ؛ به کدامین سو  می روی ؟
گفت :
این حادثه چشمانت  را به دوردست هدیه می برم .
حیف است که برق نگاه هم بخاطر فراق از بین برود .

دیروز که گذشت ۰۴/۰۴/۰۴ بود .
این روز را بخاطر بسپارید .
 حرفایی برای گفتن خواهم داشت از امروز که همه چیزش خاص بود .
باران سیل آسایش - یک ساعتی که زیرش راه رفتم - تگرگها و رعدو برقش - بازگشت پیامبرم
و تولد مامانیم .
تا چیزهایی که برایتان خواهم گفت ؛ اما نه امروز شاید وقتی دیگر .
و چه آرامشی همراه من است .

---------------------------------------------------------------------------------------------------
من بخاطر این روز بخصوص نوشتم . ولی شما که می دانید که دوست دارم هر نوشته ام بیش از ۱۸ نظر داشته باشد . پس نظر برای نوشته پایینی یادتون نره .
تازش اونایی که سفر بودن مطلب قبلی ها را می خونن نظر برای همون قبلیها فراموش نشه .
و باز تذکر اینکه اونایی که لطف می کنن نظر می دهند . قدم رنجه کنن بیان جوابشون را بخونن.

----------------------------------------------------------------------------------------------------
دیوانه در قفس یا بیرون از فرقی نمی کند .
دیوانه برای تو و او خواهد ماند .
دیوانه را دوست بدارید چون تنهاست .
دیوانه تنها کسی است که در تنهایی اش برای شماست نه خود .
  

خوب تعطیلات عید هم به پایان رسید و مثل همیشه من که از بودن تو تعطیلات سیر نشدم .
و مانند تمام سالهای قبل ولگشتم و وقتم را به بهترین وجه تلف کردم.
فقط نکتش این بود که از تجربیاتم استفاده کردم و برای عیدم برنامه ریزی نکردم .
تا همچنین روزی به اون لیست نگاه کنم و به خودم لعنت بفرستم که هیچ کدامشان را انجام ندادم .
ولی حالا با افتخار می تونم بگم وبگردی کردم ؛ تا می شد خوابیدم و استراحت کردم ؛
و کتاب خوندم و کمی نوشتم .
اینها کارهای گوهر باری نیست ولی چون قرار بوده کاری نکنم همین چند قلم برای خودش چیزی می نماید .
روزهای قبل از سال نو و چند روز اول بسیار کدر و تاریک سپری شد .
همان سوال های همیشگی :
بی هدفی - بی علاقگی - بی حوصلگی - تنبلی - بدرد نخوری و ....
ولی از چندم عید فرمت رفت رو بی خیالی و تا امروزش خوب گذشت .
آروم و بی دغدغه
چند روز آخر که رویا گونه سپری شد و بجایی رسیدم فراتر از تصور ...

ولی می دانم فردا ها همان سوالات و مشکلات بهم حجوم خواهند آورد و امیدوارم بالاخره جوابی و راه حل بیایم برای این سر درگمی و این سیر سریع میل به عادی شدن .
 
اینجا جا داره از اتاقم که اکثر زمان تعطیلات را در اونجا گذروندم تشکر کنم .

دو کتاب از دوستان خوب و مهربونم هدیه گرفته بودم که خوانده شد و بسیار سپاس از هردویشان . 
۱) رفیق اعلی - کریستیان بوبن ؛
که مروری بر زندگی فرانچسکوی قدیس است از دید بوبن
و بنا بر علاقه شخصی من به فرانچسکو خیلی چسبید .
و جالب اینکه کانال ۴ فیلم فرانچسکو را گذاشت و من برای بار سوم دیدم .
( و شکر اینکه تنها تلاقی من با تلویزیون بود. )
و این توالی خواندن کتاب و پخش فیلم حس خوبی داشت .
شاید چند جمله ای از این کتاب را بعدا بنویسم.

 ۲) زندگی در پیش رو - رومن گاری 
 یک داستان ساده  که از زبان یک کودک نقل می شود .
کودکی با زبان خاص و ادبیاتی منحصر بفرد که تاثیر از محیطش گرفته است .
و همین نوع سخنوری است که بیشترین کشش را برای خواندن ادامه داستان می دهد .
و در بین جملات معولی و حتی کلمات رکیک ؛ سخنانی زیبا بر گرفته از یک جهان بینی استوار دیده می شود.
و ترجمه خوب خانم لیلی گلستان که این نوع گفتار خاص را رعایت کرده است .


این گناه کارانند  که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست .
و بر عکس بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارنند .
چون نگران همه چیز هستند .
اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .

من یکم از زندگی عقبم .
نشونش اینکه الان و در این نوشته می خواهم به همه دوستان و عزیزانم :
تبریک سال نو بگویم و آرزوی سالی خوبی را برای همتون دارم .
از همه کسانی که بهم سر می زندی ؛ می خونند ؛ و برام نظر می دهند ممنونم .

می خواهم در سال جدید اگر وقت کنم اینجا یک کاری بکنم .
و اون این که به نظرات دوستان که خیلی برام مهمه در زیرش پاسخ بدم .
پس از اولین پست امسال یعنی مطلب قبل این کار را کردم .
پس از این به بعد اگر لطف کردید نظر دادید یادتون باشه برای خوندن جوابش بیایید .
ولی خب مسلمه که بعضی نظرها هم جوابی نداره ؛ خدای نکرده اسباب دلخوری نشه .

حالا دیدم بد نیست از این سیستم بلاگرولینگ و پینگ کردن هم تعریف کنم چقدر
در امر خوندن وبلاگهای مورد علاقه یاری رسانه .
برای همین من از مدتی قبل از این سیستم استفاده کردم و خیلی راضی هستم .
ولی در اینجا نصب کرده ام . و با سر زدن به این آدرس می فهمم که کدوم  از دوستان
به روز کرده اند و در وقت کلی صرف جویی  می شود و لازم نیست هی به وبلاگ های مورد علاقم سر بزنم تا ببینم کدوم به روز کردند .
ولی تصمیم گرفتم که در نوشته هام در مورد دوستانم هم بنویسم و به مرور لینکشان را در همین کنار قرار دهم . فقط از شلوغ شدن اینجا می ترسم ولی به امتحانش می ارزه .

پس به عنوان اولین وبلاگ : سایه
دوستی که مدتی از ایران رفته به فرانسه و من  نوشته ها شو مرتب می خوانم .  

قسمتی از مطالب اخیرش :
خواب و حشتناکی بود.بیدار که شدم بین موهایم موی سفید پیدا کردم و دانستم دارم دیر می کنم.دارم اضافه می کنم به حجم کتابهای نخوانده٬ به عدد سرزمینهای ندیده٬ به حسرت لذتهای نچشیده....
نه ٬ ازمن نخواه که کوچکی آشپزخانه را ندیده بگیرم. از من نخواه که فکر کردن به آرزوهایم را کنار بگذارم.من به فکرهایم معتاد شده ام. خیلیها را می شناسم که یک بار فکر می کنند و گمان می کنند این برای همه عمرشان کافیست. من نتوانسته ام مثل آنها باشم .با این که می دانم بدبختی فکر کردن از بدبختی فکر نکردن عظیم تر است. ...
نه .وهم برم نداشته.خودم را شناحته ام.خودی که نشدو نخواستم ندیده اش بگیرم .
کاش می فهمیدی که نمی توانم به خودم ٬به زندگیم ٬به خواسته هایم و به داشته هایم خیانت کنم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
ـ ٬چرا اخمهات تو هم رفت؟دلت تنگ شده؟
ـ آره !
ـ غصه نخور.کی بر می گردی ؟
ـ نمی دونم ...
ـ یعنی چی؟من می دونم وقتی درسم تموم بشه بر می گردم... تو هم لابد یه روزی بر می گردی .مگه نه؟مثلایک ماه دیگه ...یک سال دیگه....ده سال دیگه؟
نمی دونم لئوناردو.نمی دونم.شاید ایرانیها تنها ملت دنیا هستند که هیچوقت نمی دونند کی بر می گردند و اصلا بر می گردند یانه!!!
به من نگاه می کنه.با تعجب.
- من درست نمی فهمم .مگه چی می گذره تو مملکتتون؟

سال جدید آغاز شد !
شاید جالب نباشه حالا که به هفته ای که از سال جدید  گذشته ؛ فکر می کنم .
می تونیم مطمئن بگم بیشترین چیزی که در تمام ساعات و لحظات تنهایی ام آرزو کردم ؛
مرگ بوده ...
آری آرزوی مرگ .

هرچی گشتم نه آدرس میلی نه تلفنی از عزرائیل پیدا نکردم
آخه قرارمون این نبود که ؛ بیا قال قضیه را بکن تمومش کن دیگه .

ولی نمی تمونم از دو تلفنی که از راه دور و نیمه دور  بهم شد ؛ از لندن و اهواز بگذرم .
که شنیدن صداشون  چقدر برایم شادی بهمراه داشت .

بهش گفتم امسال سال قبض است سال قبل بسط بود .
با بغض ازم پرسید : یعنی می خواهی دیگه کسی را دوست نداشته باشی ؟
آخه دخترکم مگه می شه من دوست نداشته باشم .
دوست داشتن تنها کاریست که بلدم .
حالا مفهوم قبض را می فهمی ؟
 و اینکه در این حال هم دوستانم هستند که همه چیز منند.


صدای بارن می آید و دلتنگی های من افزون می گردد.
دلتنگی هایی که همدم و همیار همیشگی من بوده و است .
شاید دیوانه با همین دلتنگی ها و دلواپسی هاست که شناخته می شود .
۶ روز است که از مسافرت بازگشته ام و دلتنگی دوستان و همسفران را همراه دارم .
دوستانی که تا پیش از این نمی شناختم ولی چند روزی را در کنار آنها گذراندم که جز بهترین زمان  های عمرم بوده است .
روزهایی کذشت فارغ از بودن و شدن ؛ فارغ از گذشته و آینده .
دقایقی که فقط در حال زندگی کردیم و گذشت و ای کاش هیچ گاه تمامی نداشت .
روزها در کنار آبی دریا زیر سایه بان خورشید و در آغوش ساحل شنی
و شب ها که ساحل وجود از مه فراگیر می شد ؛ ما در حالتی تعلیق نفس کشیدیم .
گذشت روزگاری و هیچ از آن نماند جز اندکی خاطره فقط در ذهن .
زمانی سپری شد کاملا معلق و گسسته از هر انچه بدان تعلق داریم و هیچ ارتباطی نبود .

در رهایی گذراندیم ؛ قدم زدیم پای افشاندیم و خندیدیم و با صدای بلند خندیدیم و حتی گاهی اخمی بر ابروانمان نشست و گذشت .
و دوست داشتن دوست ؛ و داشتن لحظه ها را .

و من در این تعلیق و بی کسی با صدای آرام در جنگلی آبی با خدای خورشید به زبانی دیگر نجوا کردم .
راه رفتم ؛ دویدم و تنهاییم را با تنهایی دیگری همراه کردم .
روزها به گونه های دخترک همراه لبخندی نشاندم و در شعله چشمانش همبستگی را بیاد آوردم .
 در سکوت کلام و موج احساس چهره ای سرد تنفس کردم و باز فوران احساس ...

ولی با اتمام زمان همگی را براه خود سپردم ؛ و حال دلتنگی های معمول دیوانه جریان دارد .