اورکات را دوست دارم !

دچار یک درون گرایی خاصی شدم .
یکجور زندگی با گذشته و خاطره .
نمونه بارزش همین دنیای اینترنته :
خوب وبلاگ می خونم و وبلاگ می نویسم ؛ ولی به دوستای وبلاگی قدیمم خیلی وابسطه شدم بطوری که توی چند وقت اخیر کارم شده خوندن آرشیو وبلاگشون از اول تا آخر 
وبلاگهای آلیس در شگفتزارسارا درویش- فروغ - ناتور - بدون امضا - ناتاناییل - بهار و سایه روشن را خواندم و باز مثل دفعه قبل که نوشتهاشون را خواندم حسابی  فکرم را مشغول کرد.

و یا صفحه دوستانم در اورکات خیره می شم و با نگاه به عکسهاشون
خاطرات را مرور می کنم . 
عکس دوستان وبلاگیم  نوشته هایشان را بر ذهنم می گذراند . 
و دوستانی که ازشان دورم خاطرات با هم بودنمان را .
و میلی که برایشان می دهم که گاهی همراه جواب است و گاهی خیر
که این نامه های بی جواب ؛ عجب دلگیر کننده اند.
گمانم پیر شدم !

کمی هم شاکیم ؛ قبلنها فقط برای دل خودم می نوشتم ولی الان نمیدونم چرا اینطوری شدم وقتی می بینم . خوانندگان کمی داشته ام .
یا می آییند و نظر نمی دهند دلم می گیره ؛
دوست دارم کلی خواننده داشته باشم ولی خوب با این چرت و پرتا گمون نکنم همین ها را هم بتونم نگه دارم .

فکر کنم این هم از کم حوصلگیه پیری باشه .

چند حرکت فرهنگی و پیامدهایش:


اگر آدم گذاشت اهلیش کنند . بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشه.
*شنبه رفته بودم خانه هنرمندان شاهزاده کوچولو
و باز اشک تو چشمان جمع شد سر همین جمله .
بعد از اون شب بارانی که در فرودگاه گریه کردم و راستش هیچ گاه فکر نمی کردم لحظه ای در عمرم برسد که  نتونم جلوی اشکم را بگیرم . حال و روز اشک و گریه کردنم عوض شده ؛ فیلم که می بینم ؛ یا مخصوصا کتاب که می خونم راحت اشکم روان می شه .

**کتاب فردا شکل امروز نیست - نادر ابراهیمی را که می خواندم .
این حال و هوا بهم دست داد .
امشب هم که آمدم براتان از این کتاب چیزی بنویسم باز خواندم و اشک ریختم .
این کتاب چند داستان کوتاه ؛ که این نویسنده توانا در سالهای آغازین انقلاب نگاشه .
داستان آدمهایی که جان و ناموس و خانوادشمون را برای آرمان انقلاب دادند ولی خودشون یا رفتند یا محو شدند.
خوشا بحال آنان که رفتند و ندیدند تلاشها و خون دل خوردنهاشان را چگونه به ثمر رسانیدند. 
و برای خودشان چه بهره ها برداشتند .

ما در شرق امید ؛ خانه یی ساختیم از اصل بلور؛ باد اما آن را با خود برد.
بار دیگر خانه یی خواهیم ساخت ؛ باز از اصل بلور ؛ باز در مشرق.
بار دیگر هم ...

***در این هفته  فیلم دوئل را هم دیدم.

دوئل یک فیلم کاملا رئال که عمق و مفهومی برای کنکاش نداشت یا حرفی خواص .
فقط تصویری دیگر از شروع جنگ برای نسل امروز و عرصه بروز تکنیک بود برای سینمای ایران
جلوهای ویژه ؛ گریم ؛ بازی ؛ صدا و تصویر و ولخرجی زیاد و بی حساب .
ولی آخر فیلم دوئل از حالت رئال خارج شد و اتفاقات رنگ غیرواقعی گرفت که تماشاچی را از پایانش آزار می داد.
ولی این فیلم را ببینید .

****و تاتر ۲۳۴۲ روز بد را هم دیدم .

این تاتر برای من شامل همخونی هایی بود ؛ چون خود درونی ام را بتصویر کشیده بود .
من که در تمام لحظات با افکارم در حال جنگ و درگیری هستم .
فقط محیطم ار قفس اون بزرگتره و در راه ملال آور زندگی کسانی را دارم که چند گامی همراهیم کنند و غمم بکاهند . البته اگر هنوز کسانی مانده باشند .
لعنت بر فکر - لعنت بر خاطره


و شعر و موسیقی فرهاد در انتهای تاتر :
شنبه روز بدی بود / روز بی حوصلگی / وقت خوبی که می شد / غزل تازه بگی
ظهر یکشنبه من / جدول نیمه تموم / همه خونه هاش سیاه /روی خونه جغد شوم
صفحه کهنه یادداشت های من گفت :
دوشنبه روز میلاد منه / اما شعر تو می گه که چشم من/ تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه /  آخ اگه بارون بزنه 
غروب سه شنبه خاکستری بود / همه انگار نوک کوه رفته بودند
 به خودم هی می زدم که از اینجا برو / اما موش خورده شناسنامه من 
عصر چهار شنبه من / عصر خوشبختی ما / فصل گندیدن من / فصل جون سختی ما 
روز پنج شنبه اومد / مثل سقاهک پیر / رو نوکش یک چکه آب / گفت به من بگیر ؛ بگیر 
جمعه حرف تازه ای برام نداشت / هر چی که بود پیشتر از اینها گفته بود