مکزیک شهر !

این بلاگ اسکای هم که برای مدتی باز دستمان را در پوست گردو گذاشت .
چندین بار آمدم برای نوشتن چیزهایی که می خواستم بخوانید و بدانید ولی ممکن نشد .

من در مکزیک شهر هستم بعد از کلی دوندگی و بلاتکلیفی که پشت سر گذاشتم .
بعد از یک سفر که ۳۰ ساعت طول کشید و تنها هم بودم ؛ رسیدم البته صحیح و سالم .

شما بدانید که بعدا گله از بابت خداحافظی نداشته باشید .
سال خوبی داشته باشید.

دیشب که فیلم زمین می لرزد از ویسکونتی را از سینما یک می دیدم.
به نتیجه ای که در مورد خدا رسیده بودم بیشتر ایمان آوردم .
  
  خدا وجود داره ولی عادل نیست .





لعنت به امشب !

امشب من رانده شدم .
امشب من خورد شدم ؛ شکستم بدون ریزش هیچ تفاله ای.
امشب من متهم شدم به وعدهای دروغین ؛ به قول های پوچ
 و
امشب من را مانند دیگران خواند و گفت: تو هم مثل همه هستی !

لعنت به امشب .
لعنت .

نوشتالوژی

شاید همیشه عقب هستم ؛ ولی مهم این است که نایستاده ام .
سینما پارادیزو  را امشب دیدم .
بابا حالش خوب نبود خوابش نمی برد به هوای او فیلم را گذاشتم تا شاید کمی از درد پایش را فراموش کند ؛ درمان افاقه کرد چون بعد از مدتی رفت که بخوابد .
و من ماندم و فیلمی برای تجدید نوستالوژی های پنهان .

آلفردو موقع خدافظی با توتو می گه : 
Dont come back. Dont think about us
Dont look back. Dont write
Dont give into nostalgia
forget about us

ولی من دائم تو نوستالوژی غوطه ورم .
من که تو گذشته هام زندگی می کنم تو خنده کسانم تو حرفاشون .
با نوشته هام به گذشته نقب می زنم برای اینکه هرگز کسی را از یاد نبرم .

آیا اگه آلفردو می خواست به من هم نصیحت کنه همین چیزا را می گفت ؟
سالواتوره آدم موفقی بود ؟
اگه بود با پرهیز از گذشته و خاطره بود که موفق شد ؟
چرا عشق ناگام انرژی مضاعفی می تونه بده برای تلاش و تکاپو در زندگی ؟
چرا همه هنرمندای معروف عشق ناکام دارند ؟
مگه نمی شه به وصال و همراه معشوق حرکت کرد و قله ها را فتح کرد ؟
و اون سوال اون عزیز چرا همیشه از فراق و غم هجران تا وصال تو ادبیاتمان نقل می شه .
چرا چیزی از بعد از وصال نداریم .
یعنی انقدر همه چیز معمولی می شه ؟
(حرفام شاید به این فیلم ربط زیادی نداشته باشه و کسی زا شاکی کنه که ببین فیلم را با چی فکرایی به گند کشیده ؛ ولی سوالهایی بود که همراهم بود فیلم بهانه نویی بود برای بازگویی.) 



*فیلم قدمگاه: خراشی نو بر اندام خسته روح مردی آشفته .

لعنت به چشمانی که بجای گریستن فقط بغض در پشتش حلقه می زنه .


-----------------------------------------------------------------------------------
**امشب
 دلم می خواست با کسی هم کلام باشم .
با کسی سر یک میز بشینم و شام بخوریم و حرفی نزنیم .
اگر هم شروع به حرف زدن کردیم تا توان داریم ادامه بدیم ؛
 آنقدر ادامه بدیم که حس کنیم همه چیزو در مورد هم می دونیم .
دوست داشتم همراهم یک ادامه غریبه غریبه باشه .
نه !
 بیشتر دوست داشتم یک غریبه آشنا باشه !
مثل دوستای وبلاگیم .
دوست داشتم امشب یکی مثل هاله روی خط بود تا سفره دلم را براش باز کنم و حرف بزنم.

شبم را با خیابان گردی پر کردم ولی از این جوانان عاشق دست در دست ؛ در خیابان ندیدم؛ که منتظر تاکسی باشند .
چون دوست داشتم سوارشان کنم ؛ شاید از حرف زدن آنها با هم امیدکی برای زندگی نصیبم شود . و شاید مانند میثم از ترکاندن لاوشان اسبابی برای متلاطم شدن دلم دست می داد.
ولی در این روزها چیزی نخورده ام که حالا بتوان آنرا باز پس فرستاد . 

زندگی


گفتی ؛ توشه ای بر گیر
درمان تنهاییت را ؛
که دردیست ـ
بس صعب و لاعلاج...

در نگریستم 
تا دورهای دور ؛
و افقهای بیکران زندگیم را کاویدم ؛
کاویدنی...

رودخانه ای جاری 
و پا ها در آب 
نخستین گزینه شادمانیم !
(بیاد سهراب! )

تکه ای بی ابر 
از آسمان هر چه آبی تر ـ

و تکه پاره هایی روشن 
از آسمان قیرگون شب!

گامی چند؛
شتابان ـ

با دستی در دست محبوبم؛

زیر تندر ؛
و باران گهگاه بهاری!

گفتگوی غریب برگ 
و باد؛
بگاه پاییز؛
و آنگاه...
سوز لطیف و دلربای برف!

پس با خود اندیشه کردم ؛

مزه شیرین سیب نیز 
طمع تلخ تنهایی را 
گاهی بسنده است...

کوله ام را انباشتم 
و راهی شدم!

با لبخندی فریبکارانه بر لبان
گفتی:

این بود 
همه آنچه که می خواستی ؟!

...و من
چه عاشقانه ـ
با تو راهی شدم 
تا دیار تنهایی
و سکون ابدی ات 
ای مرگ مقدر!

و تو ـ
هرگز در نخواهی یافت 

این واپسین نیرنگ آشکارم را ؛
هر گز..*  

*(محمود حاج جعفری)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
لینک:
۱)سفرنامه ای همراه عکس
۲)روزِ صورتیِ من!
۳)خبری خوشحال کننده از یک دوست
بخونید .