گفتی ؛ توشه ای بر گیر
درمان تنهاییت را ؛
که دردیست ـ
بس صعب و لاعلاج...
در نگریستم
تا دورهای دور ؛
و افقهای بیکران زندگیم را کاویدم ؛
کاویدنی...
رودخانه ای جاری
و پا ها در آب
نخستین گزینه شادمانیم !
(بیاد سهراب! )
تکه ای بی ابر
از آسمان هر چه آبی تر ـ
و تکه پاره هایی روشن
از آسمان قیرگون شب!
گامی چند؛
شتابان ـ
با دستی در دست محبوبم؛
زیر تندر ؛
و باران گهگاه بهاری!
گفتگوی غریب برگ
و باد؛
بگاه پاییز؛
و آنگاه...
سوز لطیف و دلربای برف!
پس با خود اندیشه کردم ؛
مزه شیرین سیب نیز
طمع تلخ تنهایی را
گاهی بسنده است...
کوله ام را انباشتم
و راهی شدم!
با لبخندی فریبکارانه بر لبان
گفتی:
این بود
همه آنچه که می خواستی ؟!
...و من
چه عاشقانه ـ
با تو راهی شدم
تا دیار تنهایی
و سکون ابدی ات
ای مرگ مقدر!
و تو ـ
هرگز در نخواهی یافت
این واپسین نیرنگ آشکارم را ؛
هر گز..*
*(محمود حاج جعفری)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
لینک:
۱)
سفرنامه ای همراه عکس۲)
روزِ صورتیِ من! ۳)
خبری خوشحال کننده از یک دوستبخونید .
بهتر نبود مطلب از خودت مینوشتی ؟ درسته که شعر زیبایی است ولی خب ... نظر من بود. وبلاگ خوبی داری .
مرسی
سلام..........من همین الان با وبلاگ شما آشنا شدم.......وبلاگ جالبی داری........موفق باشید
حتما
سلام
خوبی ؟
پایان اخبار مشکوک رو می تونی در وبلاگم بخونی!!
شعر هم مثل همیشه زیبا و لطیف...
خیلی خیلی خیلی قشنگ بود ....
سلام خوبی ؟ ... وبلاگ جالبی داری من حاضرم با شما تبادل لینک کنم .... خداحافظ
« نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار .... پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که بازآمده است
جستم از جا و در آیینه گیج
برخود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق .... تار شد چهره آیینه ز آه
شاید او وهمی را مینگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش .... رهگذر هردم میکرد شتاب
نفسم ناگه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم .... دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته من .... عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بی تاب دویدم سوی در
ضربه ی پاها درسینه من
چون در طنین نی در سینه دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت .... باد آواز حزینی سر کرد ! »»
لینکا باحاله! شعر هم بد نیست!