*فیلم قدمگاه: خراشی نو بر اندام خسته روح مردی آشفته .

لعنت به چشمانی که بجای گریستن فقط بغض در پشتش حلقه می زنه .


-----------------------------------------------------------------------------------
**امشب
 دلم می خواست با کسی هم کلام باشم .
با کسی سر یک میز بشینم و شام بخوریم و حرفی نزنیم .
اگر هم شروع به حرف زدن کردیم تا توان داریم ادامه بدیم ؛
 آنقدر ادامه بدیم که حس کنیم همه چیزو در مورد هم می دونیم .
دوست داشتم همراهم یک ادامه غریبه غریبه باشه .
نه !
 بیشتر دوست داشتم یک غریبه آشنا باشه !
مثل دوستای وبلاگیم .
دوست داشتم امشب یکی مثل هاله روی خط بود تا سفره دلم را براش باز کنم و حرف بزنم.

شبم را با خیابان گردی پر کردم ولی از این جوانان عاشق دست در دست ؛ در خیابان ندیدم؛ که منتظر تاکسی باشند .
چون دوست داشتم سوارشان کنم ؛ شاید از حرف زدن آنها با هم امیدکی برای زندگی نصیبم شود . و شاید مانند میثم از ترکاندن لاوشان اسبابی برای متلاطم شدن دلم دست می داد.
ولی در این روزها چیزی نخورده ام که حالا بتوان آنرا باز پس فرستاد . 

نظرات 5 + ارسال نظر
خدائی پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 01:45 http://khodaei.blogsky.com

سلام
موفق باشی

سهیل پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:33 http://loveyou.blogsky.com

سلام خوبی . خیلی قشنگی می نویسی. وبت خیلی نازه . موفق باشی.

پریسا پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 15:30 http://parisssa.blogspot.com

مرسی،
بیش از یک ماهه که بابلسر نرفتم!
حوصله دانشگاهو ندارم و دارم!
موفق باشی رفیق :)

حباب کوچک شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 23:33

قدمگاهو با انسان مه الود دیدیم.. دنیا سیاه بود وقتی اومدم بیرون.

م.بهتاش یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 20:57 http://sunset.blogsky.com

شبای روشن می بینی از قدمگاه می نویسی!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد