*فیلم قدمگاه: خراشی نو بر اندام خسته روح
مردی آشفته .
لعنت به چشمانی که بجای گریستن فقط بغض در پشتش حلقه می زنه .
-----------------------------------------------------------------------------------
**امشب
دلم می خواست با کسی هم کلام باشم .
با کسی سر یک میز بشینم و شام بخوریم و حرفی نزنیم .
اگر هم شروع به حرف زدن کردیم تا توان داریم ادامه بدیم ؛
آنقدر ادامه بدیم که حس کنیم همه چیزو در مورد هم می دونیم .
دوست داشتم همراهم یک ادامه غریبه غریبه باشه .
نه !
بیشتر دوست داشتم یک غریبه آشنا باشه !
مثل دوستای وبلاگیم .
دوست داشتم امشب یکی مثل هاله روی خط بود تا سفره دلم را براش باز کنم و حرف بزنم.
شبم را با خیابان گردی پر کردم ولی از این جوانان عاشق دست در دست ؛ در خیابان ندیدم؛ که منتظر تاکسی باشند .
چون دوست داشتم سوارشان کنم ؛ شاید از حرف زدن آنها با هم امیدکی برای زندگی نصیبم شود . و شاید مانند میثم از ترکاندن لاوشان اسبابی برای متلاطم شدن دلم دست می داد.
ولی در این روزها چیزی نخورده ام که حالا بتوان آنرا باز پس فرستاد .
سلام
موفق باشی
سلام خوبی . خیلی قشنگی می نویسی. وبت خیلی نازه . موفق باشی.
مرسی،
بیش از یک ماهه که بابلسر نرفتم!
حوصله دانشگاهو ندارم و دارم!
موفق باشی رفیق :)
قدمگاهو با انسان مه الود دیدیم.. دنیا سیاه بود وقتی اومدم بیرون.
شبای روشن می بینی از قدمگاه می نویسی!؟