بالاخره اون روزی که ماهها و نزدیک به یک سال منتظرش بودم فرا رسید .
اون خبری که با و جود اینکه می دونستم و مطمئن بودم که اتفاق می یوفته ؛ ولی انتظارش را
 می کشیدم و شنیدنش مرا سرشار از خوشحالی و آرامش کرد .
وقتی از توانایی و ارادش با خبر باشی وقتی چشاش بهت می گنن که اون می تونه .
فقط باید این اطمینان چشاش را بخودش منتقل می کردم تا شروع می کرد به مبارزه
و تمام کارها را خود ؛ خودش درست انجام داد تا به امروز که خبر بده :
تونستم ؛
با موفقیت این هدف و این مرحله را سپری کردم .

و تو فقط تو دلت خوشی موج بزنه و یک لبخند بزرگ رو صورتت نقش ببنده .
و با خودت بگی خواهر خودمه ها !
و برای لحظاتی فراموش کنی که خواهر نداری ...

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 1 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 16:07 http://bedoneemzaa.blogsky.com

خوشحالم حداقل به خاطر خوشحالی خواهرت و خودت که موفق شد.

پرستو جمعه 1 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 18:20 http://parastou.blogsky.com

قبل تر ها دیوونه ای رو میخوندم که خیلی دوستش داشتم!!

نمیدونم تو همونی یا نه!!

ولی فعلا تبریک میگم !

*پرنسس* یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:10 http://yasesefid.blogsky.com

بلاخره بوی پاییزم داره میاد .. از اون روزای آخری که آدم دلش میخواد بره زیر
درخت افرا و تا جون داره داد بزنه.
* پاییزت مبارک *

ناتاناییل دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 00:33 http://www.6200.persianblog.com

منم با اجازه افتخار میکنم.هم به کسی که مبارزه کردو نتیجه گرفت هم به اونی که تلاش کرد ولی در ظاهر بی نتیجه موند. هم به خودم که اینقدر دوستای خوب دارم:) و البته هم به صاحب دیوونه خونه

محمود سه‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 19:08 http://khiabane13.persianblog.com/

سلام...وبلاگ خوبی داری...بهم سر بزن و نظرت رو بنویس.

نویسنده دیوانه شنبه 9 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 00:12 http://www.acrazywriter.blogspot.com

ظاهرا اینورا دیوونه زیاده ....

آسپرین چهارشنبه 13 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 15:24 http://albalooyghermez.persianblog.com

میشه فقط یک کلمه بگی چرا اینقدر دیر به دیر مینویسی؟

مریم ـخواهری ـ پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:47

عجب خواهر کار درستی...خوش بحالت!!! :)
.....................................................................

شاید اون روزایی که چشمام اونقدر خسته بودن، آرامش و اطمینان همچین کلمه هایی بود که می گفت ـ میتونی...سعی کن!
و من سعی می کردم، تا امروز بشه به روشنی فردا خوش باشم و لبخند بزرگ روی صورت تو.که امروز بشه به همه اونایی که باور داشتن و نداشتن بگم ـ تونستم!
خوشحالم که حتی واسه چند لحظه میشه باعث بشم فراموش کنی که خواهر نداری...حتی اگه خواهر قلابی خیلیم به درد بخور نباشه!! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد