روز تولدم (۳)


بدین ترتیب ، بیست و پنج سال گذشته است ،

و روز و شب هایم این چنین می گذرد تا زندگی ام به پایان رسد

- همچون برگهای درختانی که با وزش باد پاییزی پراکنده می شوند –

و امروز ، مانند کوهنورد خسته ای در نیمه را قله ،

درنگ کرده  ، آنها را به یاد می آوردم

به پشت سر ، و به اطراف نگاه می افکنم ،

اما هیچ گنجی در جایی نمی بینم که بتوانم ادعا کرده بگویم :

این از آن من است .

 

هیچ محصولی در فصول سال های عمر ، نیافتم .

جز صفحات سپید و صافی که با مرکب سیاه نشانه گذاری

و کرباس های تکه تکه ای که از خطوط  و رنگهای عجیب  ناجور پوشیده شده است .

و در این میان ، عشق و آزادی را ،

که به آنها فکر کرده در رویایشان بودم ،

کفن کرده به خاک سپردم ،

چون کشاورزی که برای کاشت بذرهایش در کرتهای مزرعه به راه می افتد.

و شب هنگام ، با انتظار و امید رویش آنها به خانه باز می گردد.

اما من ، گرچه دانه های قلبم را به خوبی کاشته ام ،

نه امیدی دارم  و نه انتظاری ،

و اکنون که این فصل از زندگی ام فرارسیده ،

به نظر می رسد که گذشته، پشت ابرهای غصه و اندوه پنهان ،

و آینده ، از میان نقاب گذشته ، آشکار شده است .

 

ایستاده ، و از پنجره کوچکم ، به زندگی خیره شده ام .

چهره انسان را می بینم و فریادش را که به آسمان بلند شده می شنوم .

به ردپاهایی که در خیابان ها و خانه ها بر جای مانده ، توجه می کنم

و همسانی روح ها ، امید ها ، آرزوها و اشتیاق دل ها را می بینم

ایستاده،و به کودکانی که با خنده و فریاد شادی به سوی هم کلوخ می اندازند نگاه می کنم

وبه پسرانی خیره می شوم که با سرهایی بالا گرفته ،

گویا قصیده تازه ای می خوانند که در پرتو خورشید ، بر حاشیه ابرها نوشته شده .

دخترانی را می نگرم ، که مثل شاخه درختان ، به هر سو تکان خورده

چون گل لبخند زده ، از گوشه چشم  ، به جوانی خیره شده

و از عشق و تمنا بر خود می لرزند .

بر سالخوردگانی نظر می افکنم که با قامتی خمیده ، به آرامی گام برداشته ،

بر عصایشان تکیه زده به زمین خیره می شوند

گویا با چشمان کم سو و پیر ، در زمین جواهر گم شده ای می یابند .

کنار پنجره ام ایستاده و به همه این شکل ها و سایه ها ،

به آن هایی که آهسته در میان شهر می روند و می خزند ، خیره شده ام .


آن گاه به دور دست ها ... به آن سوی شهر می نگرم

و آن جا ، زیبایی خوفناک و ترس سخنگو را می بینم

بلندی کوهها و گودی درهها ، درختان بهاری و سبزهای مواج و لرزنده ،

گلهای عطر آگین و زمزمه همه موجودات زنده را .

 

به آن سوی صحراها خیره شده ، اقیانوس را می بینم ،

و شگفتی های ژرفایش را و اسرار نهفته و گنجهای پنهانش را ،

در آن جا ، سیمای  طغیانگر و ستیزه گرش را با آبهای کف کرده می بینم

و قطراتی که بالا می جهند و غبار می شوند تا باز به پایین  برافتند .

 

به دقت ، آن سوی اقیانوس و فضای نا محدود آن را می بینم ،

دنیاهای شناور، گروه ستارگان کم نور ، خورشید ها ، ماه ها ، و ستارگان ثاقب و ثابت

برهان نیروهای دافعه و جاذبه ،

جنگ عناصر و آفرینش و دگرگونی را می بینم ،

و می بینم آنی را ، که با قانون بی آغاز و پایان به چنگ اسارت می افتد .

 

وقتی از پنجره کوچکم این ها را می بینم ،

در اندیشه فرو رفته بیست و پنج سالگی ام را ،

و قرن هایی که پیش از این بوده ،

و سالهایی که پس از آن خواهد آمد ، فراموش می کنم .

زندگی ، با تمام اسرار آشکار و نهانش ، برایم همچون ناله های کودکی

که در خلوت  اعماق و بلندیهای ابدی می لرزد معنا می شود.

اکنون این ذره ، که خود آن را "من" می نامم ، فریاد و غوغا می کند ،

بالهایش را به سوی آسمان پهناور بلند کرده ،

دستهایش را به چهار گوشه جهان دراز می کند ،

در نقطه ای از زمان که به او زندگی بخشیده بی حرکت می ماند ،

و آن گاه از پاکترین پاکی ها ، جایی که این جرقه زنده در انتظار است ،

با صدایی بلند فریاد می زند :

" درود بر تو ای زندگی !

درود بر تو ای بیداری !

درود بر تو ای پیروزی !

درود بر تو ای روز، که نور درخشانت تاریکی زمین را در هم پیچید !

درود بر تو ای شب ، که با تاریکی ات ، نور بهشت را نمایاندی !

درود بر تو ای فصل ها !

درود بر تو ای بهار ، که همواره زمین را جوان می کنی !

درود بر تو ای تابستان ، که عظمت خورشید را می افزایی !

درود بر تو ای پاییز، که میوه های زحمت و محصول رنجت را ارزانی می داری !

درود بر تو ای زمستان ، که با طوفانهایت ، نیروی تلف شده طبیعت را باز می گردانی !

درود بر شما ای سال ها ، که آنچه در خود نهان دارید ، آشکار می کنید !

 درود بر شما ای نسل ها ، که هر آنچه قرن ها از بین برده ، اصلاح می کنید !

 درود بر تو ای زمان ، که تا روز کمال ، با ما همراهی !

درود بر تو ای روح، که با دور اندیشی ات با دشواری هایی که خورشید ازما پنهان داشته ، ستیز می کنی!

 درود بر تو ای قلب ، که بر درود ، آفرین گفتی ،

در حالی که خود ؛ غرق اشک بودی !

درود بر شما ای لب ها ، که درود را ادا کردید ،

در حالی که طعم تلخ بدرود را می چشیدید ! "

 

نظرات 11 + ارسال نظر
*پرنسس* جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 02:47 http://yasesefid.blogsky.com

با تبریک
برایت ۲۵ شاخه یاس اوردم
تولدت مبارک
در گلدان نمیگذاریشان؟

* برای خلوص تنها اخلاص را باید *

«« بسی گفتند: ــ « دل از عشق برگیر!
که نیرنگ است و افسون است و جادوست! »
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهرست اما ... نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی میگدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را مینوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:
مرا مهر تو در دل جاودانیست
وگر عمرم به ناکامی سرآید
تو را دارم ... که مرگم زندگانی ست »»
.. با احترام ــ تکه ای از فریدون مشیری ..

پریسا جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 17:11 http://parisssa.blogspot.com

چه بیست و پنج سالگی پرماجرایی!
امیدوارم همیشه همین طور نکته سنج بمونی :)

یه غریبه جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 19:55 http://www.fereshteyeasemani.persianblog.com

در تو به وفور می دیدم ... باور همه آنچه وداع را نوید می داد , برای کتاب نا تمام زندگیم کافی نبود . گفته بودم با من غریبه نیستی. ترنم خواستنت را در تک تک قصیده ها و مثنوی های عاشقانه نوشته بودم . فکر نمی کنی در هنگامی که بودنت می توانست جای تمام دلواپسی های هر روزم را لبریز کند , رفتنت از دلم زود بود

سارا جمعه 29 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 22:40 http://cottage.persianblog.com

تولدت مبارک .
خوب شد برگشتی . جات خالی بود

مهران سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 23:52 http://bobogoal.blogsky.com

این طوری ها که میگی نیست و هر کسی به اندازه تجربه اش ٬ توانش ٬ دلمشغولی هاش برای خودش توشه جمع می کنه و سنگین ترش می کنه .
آپدیت شد .

ثمین شنبه 7 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 00:21 http://rain-silence.blogspot.com

سلام خوبی امروز بعد از یک مدت طولانی رفتم سراغ بلاگم دیدم یادم کردی :) کلی خوشحال شدم. تولدت مبارک بهر حال بودن بهتر از نبودن است اینجا هزار تا سوال هست که جوابش نیست اما همین خوبه که سوال هست اینجوری آدم می تونه فکر کنه همین کافی است

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 00:27

من حتی لحظه ای زیبا نیافریدم برای روح خسته ات؟؟؟؟ هجرت باید کرد.هجرت میطلبد.حتی شاید بی تو.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 14:34 http://shadzii.persianblog.com

سلام...چه عجب....خوبه که یاد من نمی افتی یاد این وبلاگ هستی ....تولدت مبارک...من طی دو مرحله اول گوشی و بعد سیم کارتم سوخت...شماره از هیچ کس ندارم....درضمن گرفتاریهای خاصی هم پیش اومده که وقتم و تنگ کرده و گرنه به یاد اینجا ی افتادم برای تبریک تولد........ایام به کام ای دوست.........

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:00

درود بر تو ای روح بالنده.بالهایت را همیشه گشوده نگاهدار ...

آسپرین پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 10:26 http://albalooyghermez.persianblog.com

بابا تو هم دیوونه عاقلی شدی ها . چرا اینقدر دیر به دیر میای ؟

atid یکشنبه 29 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 20:01 http://atid.persianblog.com

این روزها منم تولدمه. یک ربع قرن تجربه! 25 سال! سنگینیش بدجوری پشتم رو خم کرده ولی برای خمیدگی هنوز خیلی زوده :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد