از همین شهر

 

دیر هنگامیست که در این دیار جز نفسهای خس خس گونه مرگ چیزی بگوش نمی رسد .

نفسهای رو به زوال و افول امیدهای آدمیان امروز .

آدمهایی که اگر چه از پیشینیانشان بهتر نیستند ولی کمتر نیز نیستند .

از همه گونه در میانشان می بینم .

مردان نازنین - زنان محجوب - پیران خسته - کودکان بازیگوش و جوانهایی که به همه چیز شبیه هستند جز جوان

جوانهای اینجا با تمام جوانان تاریخ فرق دارند .

آنها نا امید  کلافه و سر در گمند  .

در پی گمشده ای هستند که هیچ کس نمیداند چیست

چه برسد که بدانند کجا را برای یافتنش باید جستجو کرد .

سرد شده روحمان - آینده ای نا معلوم و توانی مفقود برای حرکت !

و سوال مانده در ذهن :

چراییی زندگانی ؟

و امید و آرزویی که ندارم ....

روزگار عجیب

 

هر وقت که از خواب پا بشم بدون اینکه چیزی بخورم از خانه می زنم بیرون ؛ بی عجله و سر حوصله .

بی هدف ؛ بی مقصد ؛ بی دلیل راه میروم و راه میروم . به هیچ فکر می کنم .

گاهی تاکسی هم سوار می شوم ؛ اینجوری ماشین مسافر کش زود تر پر می شه و راه می یوفته .

تا مقصد به همه جا خیره ام ؛ شهر شلوغ و من تنها ؛ نگاه می کنم .

حالا در جای دیگر شهر هستم و باید برگردم خانه ؛ ولی با دو تفاوت

اینبار پیاده و فقط پیاده را می پیمایم و البته هدفی است و مقصدی در راه !

 شانس داشته ام تا بحال از ایستگاه تاکسی های شوش یا کرج رد نشده ام چون نمی دانم آیا از آنجا پیاده می شد برگشت خانه ؟

مسیر را به پارکها کج می کنم .

انسانها همیشه جلوه خاصی در نظرم داشته اند . به تماشای آنها می نشینم .

دخترانی که بغض در گلو ؛ اشک در چشم و التماس به لب دارند برای خواسته ای از پسر همراهشان .

و پسر آنچنان بی تفاوت و خشن بر خورد می کند که مطمئن می شوی هیچ چیزی از چند روز ؛ چند هفته و یا چند ماه پیش خود را به یاد نمی آورد .

که حاضر بود خود را به هر آب و آتشی بزند تا همین دختر فقط و فقط یک نگاه به او بکند .

امان از ...

نه قضاوتی در کار نیست فقط می بینم .

دختر و پسرانی که لاو می ترکانند بی هیچ دغدقه ای .

یاد روزهایی از همین شهر می افتم که جوانان از پاسبانهای درب سفارتها هم می ترسدند چه برسد به گشت و پارک و ....

و اصلا به یاد خاتمی و .... نمی افتم . و این سوال در ذهنم زنگ نمی زند چرا این بلا به سرمان آمد . اصلا !

پیرهای پارکها هم حکایت خود دارند . و جای ساعتها تماشا .

پشت زمین بازی هم می ایستم به بازیشان نگاه می کنم و می خواهم داد بزنم باید پاس می دادی که یادم می آید من بازیکن این زمین نیستم .

ادامه را به مردمان در ماشین های پشت ترافیک مانده ؛ مغازه های رنگارنگ و ویترین های نورانیشان می گذرانم .

داشت یادم می رفت . روزنامه فروشی ها خیلی وقتم را می گیرد برای خواندن تمام تیترها .

از مهمترین کنسرت سال و به گه نشستن بورس

تا تیترها هفته نامه ها : 

* دختران فراری در دام مردی زیاده خواه ؛ فلانی با مردی دیگر در جزیره کیش ؛ خبر در مورد آدمهایی که  هیچ کدام را نمی شناسم و در آخر تیتری مثل همیشه در مورد سربازی*

دزدی در مقابلت و معتاد توی پارک و گدایان شهر و دختر پسرهای با قیافه های عجیب هم بماند در کنار همان هیچ .

به محله رسیده ام کمی خلوت تر شده ؛ ولی ماشین ها تند تر می رانند تا باز امنیتی قابل تصور نباشد .

از جلوی مسجد رد می شوم اذان مغرب می گویند؛  ترجیح می دهم اگر نمازی بخوانم در خانه باشد. در ذهنم می گذرد که چرا در اینجا همه پیرند ؟

مردی با بنزش می پیچه جلوت تا بره تو پارکینگش ؛ آنقدر محکم با غرور نشسته است و نگاه می کند که واقعا شک می کنم به خودم برای داشتن این همه دغدقه چرایی!

تا خانه فاصله ای نیست ؛ موبایل را در می آورم تا ساعت را ببینم . نه هیچ پیامی نه تماسی . چه آرام .

یک روز دیگر رفت و باز ماند هدف زندگانی که کماکان مبهم است . 

 و ماندنم فقط برای دوست داشتن های ممنوعه است  که دلیل می یابد .

راستی کی بود حال مرا پرسید ؟

 

 

شب

 

هیچ جور دلم نمی آید بخوابم و شب را با سکوتش ؛ عمقش و تنهاییش ترک کنم .

و یک روز دیگه را مالامال با نا امیدی تحمل کنم .

 

حتی اطمینان ندارم که شب های دیگه مرا پزیرا باشند و مثل روزها مرا ترد و غیرقابل تحمل تشخیص ندهند !!