هر وقت که از خواب پا بشم بدون اینکه چیزی بخورم از خانه می زنم بیرون ؛ بی عجله و سر حوصله .
بی هدف ؛ بی مقصد ؛ بی دلیل راه میروم و راه میروم . به هیچ فکر می کنم .
گاهی تاکسی هم سوار می شوم ؛ اینجوری ماشین مسافر کش زود تر پر می شه و راه می یوفته .
تا مقصد به همه جا خیره ام ؛ شهر شلوغ و من تنها ؛ نگاه می کنم .
حالا در جای دیگر شهر هستم و باید برگردم خانه ؛ ولی با دو تفاوت
اینبار پیاده و فقط پیاده را می پیمایم و البته هدفی است و مقصدی در راه !
شانس داشته ام تا بحال از ایستگاه تاکسی های شوش یا کرج رد نشده ام چون نمی دانم آیا از آنجا پیاده می شد برگشت خانه ؟
مسیر را به پارکها کج می کنم .
انسانها همیشه جلوه خاصی در نظرم داشته اند . به تماشای آنها می نشینم .
دخترانی که بغض در گلو ؛ اشک در چشم و التماس به لب دارند برای خواسته ای از پسر همراهشان .
و پسر آنچنان بی تفاوت و خشن بر خورد می کند که مطمئن می شوی هیچ چیزی از چند روز ؛ چند هفته و یا چند ماه پیش خود را به یاد نمی آورد .
که حاضر بود خود را به هر آب و آتشی بزند تا همین دختر فقط و فقط یک نگاه به او بکند .
امان از ...
نه قضاوتی در کار نیست فقط می بینم .
دختر و پسرانی که لاو می ترکانند بی هیچ دغدقه ای .
یاد روزهایی از همین شهر می افتم که جوانان از پاسبانهای درب سفارتها هم می ترسدند چه برسد به گشت و پارک و ....
و اصلا به یاد خاتمی و .... نمی افتم . و این سوال در ذهنم زنگ نمی زند چرا این بلا به سرمان آمد . اصلا !
پیرهای پارکها هم حکایت خود دارند . و جای ساعتها تماشا .
پشت زمین بازی هم می ایستم به بازیشان نگاه می کنم و می خواهم داد بزنم باید پاس می دادی که یادم می آید من بازیکن این زمین نیستم .
ادامه را به مردمان در ماشین های پشت ترافیک مانده ؛ مغازه های رنگارنگ و ویترین های نورانیشان می گذرانم .
داشت یادم می رفت . روزنامه فروشی ها خیلی وقتم را می گیرد برای خواندن تمام تیترها .
از مهمترین کنسرت سال و به گه نشستن بورس
تا تیترها هفته نامه ها :
* دختران فراری در دام مردی زیاده خواه ؛ فلانی با مردی دیگر در جزیره کیش ؛ خبر در مورد آدمهایی که هیچ کدام را نمی شناسم و در آخر تیتری مثل همیشه در مورد سربازی*
دزدی در مقابلت و معتاد توی پارک و گدایان شهر و دختر پسرهای با قیافه های عجیب هم بماند در کنار همان هیچ .
به محله رسیده ام کمی خلوت تر شده ؛ ولی ماشین ها تند تر می رانند تا باز امنیتی قابل تصور نباشد .
از جلوی مسجد رد می شوم اذان مغرب می گویند؛ ترجیح می دهم اگر نمازی بخوانم در خانه باشد. در ذهنم می گذرد که چرا در اینجا همه پیرند ؟
مردی با بنزش می پیچه جلوت تا بره تو پارکینگش ؛ آنقدر محکم با غرور نشسته است و نگاه می کند که واقعا شک می کنم به خودم برای داشتن این همه دغدقه چرایی!
تا خانه فاصله ای نیست ؛ موبایل را در می آورم تا ساعت را ببینم . نه هیچ پیامی نه تماسی . چه آرام .
یک روز دیگر رفت و باز ماند هدف زندگانی که کماکان مبهم است .
و ماندنم فقط برای دوست داشتن های ممنوعه است که دلیل می یابد .
راستی کی بود حال مرا پرسید ؟
مثل تمام روزها مثل تمام یک شنبه ها که از خونه می زدم بیرون و حالا دیگه هیچ یک شنبه ای دلیلی برای بیرون رفتن و بهت زده به همه چیز نگاه کردن ندارم . این حرفها رو فقط نخوندم بلکه با تمام وجود لمسشون کردم ..که همه ما بی چرا زندگانیم !
من همیشه برایت آرزوی بهترینها را دارم وبا اینکه راهی برای احوال پرسی نیست به یاد تو که می افتم می گویم ای کاش خوب باشد و مواظب اوضاع.
خوب بود ...
گاه دلم تنگ می شود و برای تو هم ...
ببین...(شما اسم نداری؟).واقعا خوش بحالت که اینقدر راحت میتونی توی خیابونا و پارکا پیاده روی کنی.میدونی من همیشه آرزوی همچین پیاده روی هایی رو داشتم.همیشه...ولی محدودیت ها همیشهههه مانعم بودن.همیشه...
بیین بعد از پیاده روی هات یه نسکافه داغ و شیرین بخور.مطمئنا بعدش توی بلاگت این واقعه رو خیلی سفیدتر مینویسی.میفهمی که چی میگم؟
کاش روزگار تو را داشتم !
باید سکوت کرد این روزها.سکــــــــــــــــــــــــــــــــوت
-تو کی هستی؟
-من.....ماه
باید دیوانه شد در این زمانه اگر قرار ماندن باشد ...
سلام دیوانه..دوست قدیمی.....بارها میخواستم که از این دنیای مجازی فرارکنم..نشد !! و هر گاه که باز میگردم..دلتنگ تر از همیشه می آیم تا بدانم که هستی ! تا بدانم که هنوز کسانی هستند چون تو که با تمام وجود لمسشان میکنم ..... دیوانه عزیز ..... گاه در این توهم میروم که هدف از این بالا و پایین ها ..از این رفتن ها و آمدنها را یافته ام ...امروز که نگاه کردم به این تقویم روبروی دیواری ،دیدم که زمان روی ماه مرداد ایستاده و دست خطی نوشته : روزی خواهی فهمید !!
:)
« می خواهم داد بزنم باید پاس می دادی که یادم می آید من بازیکن این زمین نیستم .» همه چیز می تواند خلاصه شود در همین... راستی حالت چطور بوده که حالا اینطور است؟!...
آدمها برای من هم جالبند وقتی بعضی ها را می بینم که ساعتها راجع به چینی و فرش و جواهرات حرف می زنند بدون اینکه فکر کنند زندگی چیه!!!! تازه ماهایی را که دنبال مفهومی برای این زندگی می گردیم دیوونه خطاب می کنند.
سلام... مشکل کامنتدونیم حل شد! ممنون و شرمنده اگه سر زده بودی!...