خبر مرگ

ساعت3 دقیقه به 3 بامداد بود

پیامی روی موبایلم دریافت کردم .

خواندم ؛ بدنم سرد شد؛  دلم گرفت . در خانه راه رفتم و راه .

عمو فوت کرده بود .

 

خبرهر مرگ همیشه ضربه ای با خودش همراه داره

حتی برای منی همیشه با مرگ راحت بوده ام ،

چون مانند تولد ، ازدواج ، مریضی یا ... قبول دارم که عضوجداناپذیر زندگی است .

تا صبح نخوابیدم این خبر بزرگترین کابوس زندگیم را بیدار کرد و من را درگیر خودش.

کابوسی که از کودکیم تا امروز و تا روز اتفاقش بزرگترین ترس زندگیم بوده و هست .

باریست که هیچگاه نمی تونم زیرش طاقت بیاورم .

و اون کابوس ابدی من از دست دادن بابا ست .

به هیچ کسی تو دنیا این مقدار وابسته و محتاج نیستم .

 

خبرهر مرگ همیشه ضربه ای با خودش همراه داره

بهترینش یک تلنگر است

 " من هم خواهم مرد "

 

خورشید در آمد

زندگی باز در جریان است وروز جدید

 فقط یادم باید باشد برادرم مرگ روزی همین نزدیکیها به ملاقاتم می آید .

 

 

سحرگاه سه شنبه ۲۳ آبان

 

 

راه فرودگاه

 

سحر بود روز جمعه از فرودگاه برمی گشتم خانه

بعد از چهارتا پرواز توی هفته گذشته دفعه دوم بود توی این هفته می رفتم برای رسوندن کسی به فرودگاه  !

یعنی یک راه عادی و تکراری

۱) ولی تهران بنفش بود ؛ هیچگاه تهران را اینگونه ندیده بودم

کوه ؛ ساختمانها ؛ برج بلند تهران همه بنفش بودند

یکجور هاشور خورده انگار همه چیز به هم متصل اند ولی قابل تشخیص!

هیچگاه تهران خلوت را در این رنگ ندیده بودم .

سریع راندم تا خانه تا خورشید بیش از این بیرون نیامده و این تصویر کشدار متصل کاملا در ذهنم بماند .

۲) راه فرودگاه ۲-۳ سالیست حس تازه ای دارد

یکبار به نخورده مست گفتنم

شهرک اکباتان با ساختمان های تیره اش تا قبل از وبلاگ نویسی هیچگاه برایم جذابیت نداشته است .

ولی توی این چند سال هر بار که می روم فرودگاه همراه می شوم با خاطراتی از شیده و صنم در اکباتان

خاطراتی که از وبلاگهایشان خوانده ام ؛ از چهارشنبه سوری ؛ از راه مدرسه ؛ از ...

دیگر اکباتان برایم غریب نیست

حتی اگر دیگر آنها هم در آنجا نباشند