دغدغه های مادری

برای زنی که مادرم نیست ولی عجیب و ناباورانه ؛ مادرانه دوستش دارم !

 

نمی دونم اسمش چیه یا چکاره س اما بالاخره می یاد .

از جایی دوری . جای خیلی دوری . درست نمی دونم از کجا . یعنی هیچ کس نمی دونه

نمی دونم کی و چه طور می آد اما می دونم حتما می آد .

شاید هشت سال دیگه . شاید ده سال دیگه .

شاید از دو شهر پایین تر یا سه شهر بالاتر .

شاید هم از توی همین شهر . پایین شهر یا بالای شهرش اصلا مهم نیست .

چیزی که مهمه اینه که بالاخره یه روزی پیداش می شه و انگار از توی مه می زنه بیرون و می گه حسابی عاشق دختر منه .

می گه تنها با این دختره س که می تونه خوشبخت بشه .

می گه بدون این دختر حتی یک روز هم نمی تونه زندگی کنه .

اما من از همین حالا از اومدن اون روز می ترسم . نه به این خاطر که کسی می آد و دخترم رو از پیشم می بره . نه ؛ به این خاطر نیست . قسم می خورم به این خاطر نیست .

خودم هم درست نمی دونم برای چی باید از اون روز بترسم .

شاید به این خاطر که دیگه نمی تونم شب ها براش قصه بگم . یا موهاش را شونه کنم . یا دست هام رو این طوری بذارم دور گردن ش .

نظرات 3 + ارسال نظر
پریسا دوشنبه 11 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 13:40 http://parisssa.blogspot.com

قشنگ بود!

[ بدون نام ] دوشنبه 11 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 20:04

از طرف زنی که مادرت نیست و نمیدونم چرا همیشه حس کرده ام که عجیب مادرانه دوستت داره ، بهت میگم...یه دنیا ممنون، دیوانه ی عزیز!

بالاافتادن پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 18:48 http://haleh.blogsky.com

من هم خاله تم بچه !! چرا از من چیزی نگفتی ؟ :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد