آمریکا ۲ - دالاس

 

خلاصه ما راهی دیار لنگه دنیا شدیم .

پروازم خیلی خوب بود و راحت و انقدر کار نوشتنی عقب مانده همراه داشتم وقت هم کم آوردم .

من اول آمدم شهر دالاس در تگزاس

توی فرودگاهم چند ساعتی معطل شدم ؛ به برکت مهرورزی محمود با دول خارجی و تروریست جلوه دادن ملتی که تو این سالها حتی یکنفرشون توی عملیات تروریستی شرکت نداشتن !

ولی کارم خوب انجام شد و آمدم بیرون .

( تازه فهمیدم به غیر از پذیرش هتلها میونم با افسرهای پاسپوتم خوبه ! )

در دالاس پسر خالم درس می خونه که ۱۰ روزی را خونه اون بودم .

که خیلی هم خوش گذشت چون دوتا دختر خاله هام هم بودن و مهم تر از همه اینکه یکشون چند هفته بود نی نی دار شده بود . 

بنیامین کوچولو انقدر خوب بود ؛ تازش تو بغل منم که می آ مد آروم می شد و می خوابید ! (بغل کوپول ! )

دالاس یا اصولا تگزاس چون توی منطقه بیابانی است ، شهر پهنیه .

جز مرکز شهر خود دالاس که ساختمان بلند داره بقیه شهر کوتاه و دو طبقه است .

بخاطر همسایگی با مکزیک ؛ مکزیکی و البته سیاه پوست هم زیاد در این منطقه ساکنند .

هزینه های زندگی ؛ اجاره و غذا وبنزین و ... نسبت به جاهای دیگه پایین تر بود .

دو جا غذای شکمی رفتیم واقعل عالی بود . قیمت و کیفیت . مخصوصا غذای دریایی و شرقی !

 

 

آمریکا

 

واقعیتش اینکه اتفاق فوق العاده ای نیوفتاده فقط می خواستم روزنگاری سفر کنم ولی هی روزها روی هم انبار می شد وتنبلی من بیشتر .

از دبی شروع می کنم و تند تند تا برسیم به امروز .

اواخر مرداد بود ما رفتین دبی برای ویزای آمریکا - مدارک را هم از قبل آماده کرده بودیم .

کار سفارت تا ظهر طول کشید و بالاخره با ویزا آمدیم بیرون .

راستش حسم این بود که بهم ویزا میدن ولی بعد از گرفتنش اصلا خوشحال نشدم .

نه اینکه اگه نمی دادن ناراحت نمی شدم .

ناراحت شدم چون به نخورده مست ویزا ندادن ؛

 هم به قول داداشم حالا شد یک قوز بالایه قوز دیگه تو  زندگیم وتصمیم گیری که چه باید بکنم .

برم یا نرم ؟

اگه رفتم پس کارهام چی می شه ؟

اگه نرم با این حال و روز خراب روحی چه بکنم ؟

حالا کارها را راست و ریس کنم یکجوری یا کلا بی خیالش بشوم  و بروم ؛ حالا بمانم با نمانم ؟

بعد تو حال و روز من فکر کردن به یک مشکل جدید و باز تصمیم گیری کلی براش خیلی سخت بود و هست .

بزرگترین سوالی که برام پیش آمد - این سفر را رفتی با کل زندگی می خواهی چه کنی ؟

وقتی سالها برای یک راهی نقشه می کشی همه چیزو می سنجی و وسائل مورد نیازو جمع می کنی ؛

 و ناگهان همه چی خراب از کار در می یاد

کلی طول می کشه تا بفهمی کجا را خطا رفتی - چی را اشتباه برداشتی چی را همراه نداشتی

اصلا هدف و راهت درست بوده یا کلا از اول به بی راهه می رفتی یا کلا بینش و درکت از زندگی و راه و رسمش و خواسته هات اشتباه بوده .

راستش هنوز با خیلی از این اما و اگر ها مشغولم و برایم حل نشده !

ولی تونستم زمان سفر را قطعی کنم و جمع جور کنم و حالا هم مدتی است که آمریکام .

شاید اصلی ترین دلیلش یکجور فرار باشه ؛ از شرایطم و بیشتر از خودم .

یا به قول دوستی یک گپ زمانی برای استراحت ؛ آرامش و جذب انرژی

 

درد

...

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است.
دست سرنوشت، خون درد را
با گِلم سرشته است.
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن، جدا کنم؟

دفتر مرا
دستِ درد می زند ورق
شعر تازه‌ی مرا درد گفته است.
درد هم شنفته است.

پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف من نیست.
درد، نام دیگر من است.
من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصز امین پور - از وبلاگ امیلی

شروع مجدد

 

سلام به اونهایی که اینجا را می خوندن و من  وبلاگشون را می خونم و دوسشون دارم .

می خوام دوباره شروع کنم و بنویسم خیلی وقته ُ؛ ولی دو یا سه تا نوشته دستنویس از قبل دارم

که دوست داشتم اول اونها را تایپ کنم و اینجا بگذارم بعد شروع کنم به نوشتن سری جدید  روزمره هایم

آخه می خواستم مجبور نشم دوباره نقب بزنم به زندگی گذشته ام و آدم قبلی

ولی واقعیتش اینه که گذشته را می شه کمرنگ کرد ولی نمیشه محوش کرد .

و خوب البته من هم از گذشته ام متنفر و فراری نیستم ؛

حتی بسیار دوستش دارم فقط نکته اینه که خودم و راهم عوض شده .