در حالی که مشغول جمع آوری اتاقم بودم . نوشته هایی بی تاریخ را پیدا کردم مال همین امسال است ولی دقیقا چه ماهی بخاطر ندارم .
سبک این نوشته ام با تمام نوشته هایم فرق می کنه  ؛ گفتم بگذارمش اینجا ؛
تا دیوانه اینجوری را هم بینید .

می خواهم چند خط برایت بنویسم . نوشته هایت را خواندم .
غرق در افکارت می شوم با تو پرواز می کنم .
حالم امروز عجیب است . ملتهب هستم . شب مهمانی دعوت دارم و نمی خواهم بروم .
می خواهم در اتاقم بمانم و تنها باشم . می خواهم فکر کنم ؛ بخوانم و بنویسم .
حالم خوب نیست .
دیشب صدایت غم داشت دلم برایت به ضربه افتاد .
دیروز دلم برایت تنگ شده بود و سخت تنگ شده بود .
صبح که از خواب بلند شدم . صدای باران می آمد .
چندین شب است باز در اتاق پشت بام می خوابم .
صدای باران در اینجا نزدیک تر است ؛ از ناودان درست در کنارم می ریزد .
باران مرا به یاد محبت های تو می اندازد ؛ به یاد پاکی تو .
باران می آید و من می دانم تو در آن محو شده ای و اگر من خودم را به بارن برسانم
من هم با تو هستم .
این روزها بارانی است و من روزهای بارانی را به خاطر با تو بودن دوست دارم .
می روم ولی ای کاش ...