صدای بارن می آید و دلتنگی های من افزون می گردد. دلتنگی هایی که همدم و همیار همیشگی من بوده و است . شاید دیوانه با همین دلتنگی ها و دلواپسی هاست که شناخته می شود . ۶ روز است که از مسافرت بازگشته ام و دلتنگی دوستان و همسفران را همراه دارم . دوستانی که تا پیش از این نمی شناختم ولی چند روزی را در کنار آنها گذراندم که جز بهترین زمان های عمرم بوده است . روزهایی کذشت فارغ از بودن و شدن ؛ فارغ از گذشته و آینده . دقایقی که فقط در حال زندگی کردیم و گذشت و ای کاش هیچ گاه تمامی نداشت . روزها در کنار آبی دریا زیر سایه بان خورشید و در آغوش ساحل شنی و شب ها که ساحل وجود از مه فراگیر می شد ؛ ما در حالتی تعلیق نفس کشیدیم . گذشت روزگاری و هیچ از آن نماند جز اندکی خاطره فقط در ذهن . زمانی سپری شد کاملا معلق و گسسته از هر انچه بدان تعلق داریم و هیچ ارتباطی نبود .
در رهایی گذراندیم ؛ قدم زدیم پای افشاندیم و خندیدیم و با صدای بلند خندیدیم و حتی گاهی اخمی بر ابروانمان نشست و گذشت . و دوست داشتن دوست ؛ و داشتن لحظه ها را .
و من در این تعلیق و بی کسی با صدای آرام در جنگلی آبی با خدای خورشید به زبانی دیگر نجوا کردم . راه رفتم ؛ دویدم و تنهاییم را با تنهایی دیگری همراه کردم . روزها به گونه های دخترک همراه لبخندی نشاندم و در شعله چشمانش همبستگی را بیاد آوردم . در سکوت کلام و موج احساس چهره ای سرد تنفس کردم و باز فوران احساس ...
ولی با اتمام زمان همگی را براه خود سپردم ؛ و حال دلتنگی های معمول دیوانه جریان دارد .
|