درست هفته قبل بود ؛ آری چارشنبه که به خودم می گفتم چی می شه این هفته هر چه زودتر بگذره . امتحاناتم تمام بشه و خلاص و هفته بعد هم زودتر بگذره و عزیزترین برگرده .
هفته اول گذشت ولی با این وضع امتحان دادن من ؛ خلاصی در کار نیست ! حالا دلشوره گرفتم نکنه اومدن داداشی هم مثل وضع دانشگاهم بشه ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
امروز جز خاصترین روزهای من بود گفتم خاص نه بدترین ! من امروز امتحان تداخلی داشتم ؛ یعنی مجبور بودم به دو امتحان مختلف که هر کدوم دو ساعت زمان لازم داد فقط توی دو ساعت جواب دهم .
صبح عالی شروع شد . یک طوطی آمده بود پشت پنجره و من با صدای اون آماده رفتن می شدم . دستشویی هام رفتم ؛ مسواک زدم و زود هم راه افتادم که راحت تا دانشگاه رانندگی کنم . فقط یکی از دوستانم هم همراهم بود و نشد به آهنگ پدرخوانده پل مریه که مخصوص مسیر دانشگاه است در روزهای امتحان گوش کنم .
توی دانشگاه یکی چند تا نکته گفت ؛ که هیچ کدوم تو امتحان نیامد ! قبل از شروع امتحان آنقدر مسخره بازی در اوردم که همه بچه های تداخلی کلی خندیدند . آخه ما را مثل جزامیها سوا کرده بودند ؛ و یکی بهم گفت اصلا خوب نیست آدم اینقدر روحیه و امید داشته باشه .
خلاصه امتحانها شروع شد و ۲ تا امتحان را دادند تا تند تند بنویسم . ولی ماجرا از همین جا شروع شد که مخ من هوس کرد به مسائل مختلف جهانی و داخلی و ماورایی بپردازد . و چون من اصولا با آزادی اندیشه موافقم جلویش را نگرفتم . و تمام دو ساعت به موضوعات زیر فکر کردم که جون می ده برای موضوع انشا ! و در این حین دستم با خودکار با ورقه های امتحانی مشغول بود .
-مراقب مرا به یاد خانم شهیدی می انداخت ؛ چقدر شبیه بودند و جالب اینکه بر خلاف استاد محبوبم ؛ دلم می خواست این مراقب را خفه کنم .
-یاد کودک دم نانوای افتادم که برایش توی کالسکه شکلک در آوردم و او می خواست بیاید بغلم . -و کودکان گشنه افریقایی و بیشترین زمان در فکر انها گذشت .
- و مرد آبروجینیایی ؛ بومی استرالیایی که برایم او-رو-رو نواخت و من نمی توانستم با او حرف بزنم .
- یا فاحشه چهار راه عباس آباد و زشت ترین خنده عالم .
- به رانندی هندی ام که مرا به عنوان عجوبه خلقت به دوستانش معرفی می کرد : اینو می بینید ؛ نه دوست دختر داره - نه سیگار می کشه - نه مشروب می خوره ...
- یاد پسر سیاهی که می خواستم بخرم ؛ مثل زمان برده داری .
- به مسیح و مجسمه او در ریو ؛ مسیح با دستان باز .
ـو رفتن ساجده تنها آشنایی که امروز به افکارم پای گذاشت .
و ...
با اینکه می دانستم و مطمئن که بعد از امتحان می روم خانه و تخت می خوابم . ولی آدم با امید زنده است ؛ که شاید امروز بشود و لحظاتی با اون باشم که آرامم می کنه . مطمئن بودم که نمی آید ولی پیامش که آمد و وسط امتحان خواندم مرا از افکارم جدا کرد . غصه هایم را چند برابر کرد و احساس تنهایی کردم . آمدم به حال و از افکارم جدا شدم . چرا جلوی این سوالات خالی است و برگه امتحان سفید است . چرا به جای دیاگرام ممان و برش تیر و ستون ؛ یک ماسک ابورجینیایی رسم شده . چرا امتحان تمام نمی شود ؟
و راهی خونه شدم و تمام راه را گریه کردم ؛ هیچ کس نام این حالت را گریه نمی گزارد ؛ چون اشکی نریختم . ولی من می گویم گریه چون بعض داشتم ؛ چون چشمانم و افکارم مال من نبود . چون بارها باز برادرم مرگ را آرزو کردم . فکر نکنید برای امتحان گریستم ؛ چون هیچ چیزی برایم بی اهمیت تر از آن نیست .
بر عمر رفته ام ؛ بر دانش نداشته ام ؛ بر کودک افریقایی درونم . بر تنهایی ام و آزادیم گریستم .
تا اینکه ساعت ها در خواب غوطه ور بودم . و مخم دوباره روزگار عادی در پیش گرفت .
این بود ماجرای روزی که قرار بود لیسانسه بشم !!!
بر ندارید زنگ بزنید حالم را بپرسید ؛ چون حال هیچ کس را ندارم جز آن کسی که دیروز زنگ زد تا احوالم را بپرسد ؛ او که دلش خر است .
---------------------------------------------------------------------------------------------------- مطلب قبلی را ۲۴۳ نفر خوانده اند ولی فقط ۱۷ نفر به سوالم جواب داده اند !
|