درست هفته قبل بود . که تا همین ساعت ها وسط بیابون روی سقف ماشین دراز کشیده بودیم و آسمان پر از ستاره را نگاه می کردیم و بخاطر شرایط خاص زمانی و مکانی کلی شهاب دیدیم . که ناگهان دیده می شدند مسیری را عبور می کردند و ناپدید می شدند .
ماجرا از عصر شروع شد که بابا روزنامه آورد خانه و من مطلبی در مورد بارش شهاب در همین شب خوندم ؛ به سرم که چرا من برای تماشا نروم . تصمیم را گرفتم آماده شدم به چند نفر هم گفتم که من دارم می روم اگر کسی می خواهد بیاید و نخورده مست همراهم شد .
تا محلات رفتیم و آنجا بارش شهاب را دیدیم و آرزو ها کردیم . ولی برای من همین بارش شهاب ها خود کسب آرزو بود . آرزوی دیوانگی ؛ که برای دلم و برای آزادی وجودم همیشه بتوانم از قالبهای موجود خود را بکنم و با خودم باشم و برای خودم . شهاب ها باعث شدند تا بتوانم آنگونه که می خواهم در بند زندگی نباشم و هر چند کوتاه با اراده خودم بار بربندم و سفری آغاز کنم . سفری برای فرو نشاندن عطش خیال و آرامش جان . دیوانگی ام از این روست که هیچ گاه نمی خواهم روزمرگی گردی بر روی کودکی ام و آزادی ام بنشاند . باید برای متفاوت بودن و دیوانگی ام باز هم مبارزه کنم ؛ چون تنها راه آرامش و بقایم است .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
انگار بعضی از این شهاب ها خراب بوده چون ماکسیما هنوز بدست پیامبر نرسیده که باریش آرزو کرده بودم !!!
|