*فیلم قدمگاه: خراشی نو بر اندام خسته روح مردی آشفته . لعنت به چشمانی که بجای گریستن فقط بغض در پشتش حلقه می زنه . ----------------------------------------------------------------------------------- **امشب دلم می خواست با کسی هم کلام باشم . با کسی سر یک میز بشینم و شام بخوریم و حرفی نزنیم . اگر هم شروع به حرف زدن کردیم تا توان داریم ادامه بدیم ؛ آنقدر ادامه بدیم که حس کنیم همه چیزو در مورد هم می دونیم . دوست داشتم همراهم یک ادامه غریبه غریبه باشه . نه ! بیشتر دوست داشتم یک غریبه آشنا باشه ! مثل دوستای وبلاگیم . دوست داشتم امشب یکی مثل هاله روی خط بود تا سفره دلم را براش باز کنم و حرف بزنم. شبم را با خیابان گردی پر کردم ولی از این جوانان عاشق دست در دست ؛ در خیابان ندیدم؛ که منتظر تاکسی باشند . چون دوست داشتم سوارشان کنم ؛ شاید از حرف زدن آنها با هم امیدکی برای زندگی نصیبم شود . و شاید مانند میثم از ترکاندن لاوشان اسبابی برای متلاطم شدن دلم دست می داد. ولی در این روزها چیزی نخورده ام که حالا بتوان آنرا باز پس فرستاد . |