نوشتالوژی

شاید همیشه عقب هستم ؛ ولی مهم این است که نایستاده ام .
سینما پارادیزو  را امشب دیدم .
بابا حالش خوب نبود خوابش نمی برد به هوای او فیلم را گذاشتم تا شاید کمی از درد پایش را فراموش کند ؛ درمان افاقه کرد چون بعد از مدتی رفت که بخوابد .
و من ماندم و فیلمی برای تجدید نوستالوژی های پنهان .

آلفردو موقع خدافظی با توتو می گه : 
Dont come back. Dont think about us
Dont look back. Dont write
Dont give into nostalgia
forget about us

ولی من دائم تو نوستالوژی غوطه ورم .
من که تو گذشته هام زندگی می کنم تو خنده کسانم تو حرفاشون .
با نوشته هام به گذشته نقب می زنم برای اینکه هرگز کسی را از یاد نبرم .

آیا اگه آلفردو می خواست به من هم نصیحت کنه همین چیزا را می گفت ؟
سالواتوره آدم موفقی بود ؟
اگه بود با پرهیز از گذشته و خاطره بود که موفق شد ؟
چرا عشق ناگام انرژی مضاعفی می تونه بده برای تلاش و تکاپو در زندگی ؟
چرا همه هنرمندای معروف عشق ناکام دارند ؟
مگه نمی شه به وصال و همراه معشوق حرکت کرد و قله ها را فتح کرد ؟
و اون سوال اون عزیز چرا همیشه از فراق و غم هجران تا وصال تو ادبیاتمان نقل می شه .
چرا چیزی از بعد از وصال نداریم .
یعنی انقدر همه چیز معمولی می شه ؟
(حرفام شاید به این فیلم ربط زیادی نداشته باشه و کسی زا شاکی کنه که ببین فیلم را با چی فکرایی به گند کشیده ؛ ولی سوالهایی بود که همراهم بود فیلم بهانه نویی بود برای بازگویی.)