تو مطلب قبلی از چاشنیه دلتنگی گفتم . اینجا خیلی عالیه ؛ از آب و هوا ؛ آرامش ؛ جاهای دیدنی ؛ برنامه هایی که برای هر روز دارم . آمدن داییم از آمریکا تا مهربونی های دختر خالم و خانوادش . ولی از همان روز اول حسی تو دلم بود که دوسش دارم ولی آزارم می ده . اون این حس است که چرا بقیه اینجا در کنارم نیستند و از این همه زیبایی اونها هم لذت ببرند . همش یاد سفر هندمان هستم و این حس نمی گذارد از همه انرژی مثبت اینجا سود ببرم . همش به یاد شمام . دیگه چند روز خسته شدم . بابام می گه برای برگشتن عجله نمی خواهد بکنی ؛ نگران کارهات در تهران مباش خودم انجامش می دهم . و اینجا اصرار دارند که بیشتر بمانم . و خودم هم از بازگشت می ترسم چون کلی تصمیم های بزرگ دارم که برای انجامشان یابد خیلی تلاش کنم و همیشه شروع خیلی سخته مخصوصا بعد از مدتی رکود . کلی در مورد زندگی فرصت فکر داشتم و به این نتیجه رسیدم که برای لذت بردن از این همه نعمت خدا وقت کمه و باید با تمام توانی که در خودم دارم تلاش کنم تا به اون چیزایی که می خواهم برسم .
ولی چیزی که کم دارم که هیچ چیزی نمی تونه پرش کنه . نیازم به یک سیگار که در کنار میثم دود کنم و اون از اینکه من سیگارو دارم حروم می کنم حرص بخوره و من از دود شدنش و در کنار او بودن لذت ببرم . نیازم به یک چایی توی یک کافی شاپ دنج همراه با لیلی و ساجده. و یک مسیر طولانی ماشین سواری با نخورده مست در سکوت تا دم خونه و حرفهایی که می مونه که برای هم نزدیم یا دم در مشغول گفتنش می شیم . یک گپ توی سفر با حامد . یا شب نشینی تو خونشون و حرص خوردن هدی خانم از وضع موجود جامعه. پیاده روی با ماه و پیامبر . و لبخند چشمای خواهریم . و بهترینی که از همه جهت اینجا کم آوردمش ( و کابوس رفتنش به سفر قبل از اینکه ببینمش)
من به همتون و همین چیزا زندم . و حالا کم آوردمشان .
----------------------------------------------------------------------------------------------------- عکس هایم را در پایین ببیند ....
|