از همین شهر

 

دیر هنگامیست که در این دیار جز نفسهای خس خس گونه مرگ چیزی بگوش نمی رسد .

نفسهای رو به زوال و افول امیدهای آدمیان امروز .

آدمهایی که اگر چه از پیشینیانشان بهتر نیستند ولی کمتر نیز نیستند .

از همه گونه در میانشان می بینم .

مردان نازنین - زنان محجوب - پیران خسته - کودکان بازیگوش و جوانهایی که به همه چیز شبیه هستند جز جوان

جوانهای اینجا با تمام جوانان تاریخ فرق دارند .

آنها نا امید  کلافه و سر در گمند  .

در پی گمشده ای هستند که هیچ کس نمیداند چیست

چه برسد که بدانند کجا را برای یافتنش باید جستجو کرد .

سرد شده روحمان - آینده ای نا معلوم و توانی مفقود برای حرکت !

و سوال مانده در ذهن :

چراییی زندگانی ؟

و امید و آرزویی که ندارم ....