دیر هنگامیست که در این دیار جز نفسهای خس خس گونه مرگ چیزی بگوش نمی رسد .
نفسهای رو به زوال و افول امیدهای آدمیان امروز .
آدمهایی که اگر چه از پیشینیانشان بهتر نیستند ولی کمتر نیز نیستند .
از همه گونه در میانشان می بینم .
مردان نازنین - زنان محجوب - پیران خسته - کودکان بازیگوش و جوانهایی که به همه چیز شبیه هستند جز جوان
جوانهای اینجا با تمام جوانان تاریخ فرق دارند .
آنها نا امید کلافه و سر در گمند .
در پی گمشده ای هستند که هیچ کس نمیداند چیست
چه برسد که بدانند کجا را برای یافتنش باید جستجو کرد .
سرد شده روحمان - آینده ای نا معلوم و توانی مفقود برای حرکت !
و سوال مانده در ذهن :
چراییی زندگانی ؟
و امید و آرزویی که ندارم .... |