از مرگ گفتم در نوشته قبلی .
من همیشه خیلی راحت نسبت به مرگ سخن می گویم و خیلی وقتها خواسته ام که شبانه مرا در بغل بگیرد .
و بارها صدایش زدم : برادرم مرگ ، ای آشنا ؛ با من آشتی کن .
امشب با تمام قدرت قلبم می گویم و با تمام اطمینانم .
آماده ی آماده ی
مرگم
چون چیزهایی را بدست آورده ام ، که برایم کافی و وافی است ، از حکایت این زندگی و بسیار هم از سرم زیاد .
درسته اگر به من و زندگیم نگاه کنین ، به هیچ وجه آدم خوشبختی که نیستم ، بلکه عین بدبختی ام .
ولی دلم چیزهایی رابدست آورده و امتحان کرده که دلم را از خوشبخت ترینها کرده.
من دوست داشتن
عشق
از خود گذشتن
و صبر را تجربه کردم .
دلم دوست داشتن را بلد است و می دانم کسی دلم را دوست دارد .
دیگر چی می خواهد این دل ، حالا که آرامش و یک لبخند بزرگ همراه دارد .
امشب با تمام قدرت قلبم می گویم و با تمام اطمینانم .
آماده ی آماده ی
مرگم
ولی دیگر برادرم را صدا نمی کنم چون با دل خوشبخت همه جا می شود خدا را احساس کرد .
|