دغدغه های مادری

برای زنی که مادرم نیست ولی عجیب و ناباورانه ؛ مادرانه دوستش دارم !

 

نمی دونم اسمش چیه یا چکاره س اما بالاخره می یاد .

از جایی دوری . جای خیلی دوری . درست نمی دونم از کجا . یعنی هیچ کس نمی دونه

نمی دونم کی و چه طور می آد اما می دونم حتما می آد .

شاید هشت سال دیگه . شاید ده سال دیگه .

شاید از دو شهر پایین تر یا سه شهر بالاتر .

شاید هم از توی همین شهر . پایین شهر یا بالای شهرش اصلا مهم نیست .

چیزی که مهمه اینه که بالاخره یه روزی پیداش می شه و انگار از توی مه می زنه بیرون و می گه حسابی عاشق دختر منه .

می گه تنها با این دختره س که می تونه خوشبخت بشه .

می گه بدون این دختر حتی یک روز هم نمی تونه زندگی کنه .

اما من از همین حالا از اومدن اون روز می ترسم . نه به این خاطر که کسی می آد و دخترم رو از پیشم می بره . نه ؛ به این خاطر نیست . قسم می خورم به این خاطر نیست .

خودم هم درست نمی دونم برای چی باید از اون روز بترسم .

شاید به این خاطر که دیگه نمی تونم شب ها براش قصه بگم . یا موهاش را شونه کنم . یا دست هام رو این طوری بذارم دور گردن ش .