آمریکا

 

واقعیتش اینکه اتفاق فوق العاده ای نیوفتاده فقط می خواستم روزنگاری سفر کنم ولی هی روزها روی هم انبار می شد وتنبلی من بیشتر .

از دبی شروع می کنم و تند تند تا برسیم به امروز .

اواخر مرداد بود ما رفتین دبی برای ویزای آمریکا - مدارک را هم از قبل آماده کرده بودیم .

کار سفارت تا ظهر طول کشید و بالاخره با ویزا آمدیم بیرون .

راستش حسم این بود که بهم ویزا میدن ولی بعد از گرفتنش اصلا خوشحال نشدم .

نه اینکه اگه نمی دادن ناراحت نمی شدم .

ناراحت شدم چون به نخورده مست ویزا ندادن ؛

 هم به قول داداشم حالا شد یک قوز بالایه قوز دیگه تو  زندگیم وتصمیم گیری که چه باید بکنم .

برم یا نرم ؟

اگه رفتم پس کارهام چی می شه ؟

اگه نرم با این حال و روز خراب روحی چه بکنم ؟

حالا کارها را راست و ریس کنم یکجوری یا کلا بی خیالش بشوم  و بروم ؛ حالا بمانم با نمانم ؟

بعد تو حال و روز من فکر کردن به یک مشکل جدید و باز تصمیم گیری کلی براش خیلی سخت بود و هست .

بزرگترین سوالی که برام پیش آمد - این سفر را رفتی با کل زندگی می خواهی چه کنی ؟

وقتی سالها برای یک راهی نقشه می کشی همه چیزو می سنجی و وسائل مورد نیازو جمع می کنی ؛

 و ناگهان همه چی خراب از کار در می یاد

کلی طول می کشه تا بفهمی کجا را خطا رفتی - چی را اشتباه برداشتی چی را همراه نداشتی

اصلا هدف و راهت درست بوده یا کلا از اول به بی راهه می رفتی یا کلا بینش و درکت از زندگی و راه و رسمش و خواسته هات اشتباه بوده .

راستش هنوز با خیلی از این اما و اگر ها مشغولم و برایم حل نشده !

ولی تونستم زمان سفر را قطعی کنم و جمع جور کنم و حالا هم مدتی است که آمریکام .

شاید اصلی ترین دلیلش یکجور فرار باشه ؛ از شرایطم و بیشتر از خودم .

یا به قول دوستی یک گپ زمانی برای استراحت ؛ آرامش و جذب انرژی