هر بار که کرا میدید ساعتها گریه می کرد!
آخرین بار که به سراغم آمد دیوانهوار میخندید!
وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید با طعنه گفت:
تعجب نکن که چرا می خندم من دیگر آن زن سابق نیستم!
بس بود هر چه تو قاه قاه خندیدی و من های های گریستم!
تازه حرفش را تمام کرده بود که یکباره قطره اشکی سرگردان در گوشهی چشمش
لنگر انداخت؟با طعنه گفتم: بنا بئد گریه نکنی.پس این قطره اشک چیست؟
اشک را با دست پاک کرد و گفت:این؟ این قطره اشک نیست! نقطه است! میفهمی؟
نقطه....این آخرین نقطه ایست که با آخرین جملهی آخرین فصل کتاب ایمینم .
بعشق مردان.گذاشتم!!
من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم!........جز.......به یکپارچگیشان در نامردی!!!..
شادزی .....
سلام ممنون از اینکه به ما سر زدی.
اینجا چه خبره؟
وقتی کسی یکپارچه باشه اونم تو نامردی خوب خودت گفتی که چیه نامرده دیگه.به مردا ربطی نداره
پس به مردونگی مردا ایمان بیار
نه نامردا
کاش اسم کارو رو هم نوشته بودی...
شکست سکوت اثری از کارو...