بابا آمد بالا و کمی دست دست کرد و نشست روی صندلی و زود شروع کرد .
دو جمله نصیحت کرد .
من دراز کشیده بودم روی زمین و خرسهای پاندا می خواندم .
و می دانستم امشب تلفن خراب است و با هیچ کس حرف نخواهم زد .
من هم اگر پدر بودم حق را به او می دادم .
و حتی الان که پسرم باز هم حق را به او می دهم .
و ازش بابت توجهی که به من دارد ممنونم .
ولی چرا دلیلش را از من نپرسید .
چرا هم خوبیها و بدیها را اینطور قضاوت می کنند .
چرا کاری که بد است برای تمام تاریخ بشر بد پنداشته می شود .
شاید زمان یا شخص بدکار دلیلی داشته باشد ، که بدی به نیکی بدل شود یا درجه بدی آن کاسته شود .
نگاهم متفاوت و ابزارها برای من معنی دیگر دارند .
من اینجاست که می توانم خودم باشم بدون هیچ ملاحظه کاری اجتماعی .
اینجاست که من عزیزترینهایم که در قلبم ساکن هستند ، حرف می زنم حتی از فرای مایلها فاصله –
و حرف خوراک من است .
من هم باید زندگی کنم .
من حرف دارم و حرفهایم را اینجا باید بزنم .
من برای خواهرم ، برای دخترک و برای عزیزترینم حرف دارم .
برای سایه های اطرافم حرف دارم . برای تمام ساکنین قلبم حرف دارم .
من را از حرف زدن محروم نکنید .
من کار دیگری بلد نیستم .....
(نوشته شده درست یکماه قبل )