تو را به جای
همهی زنانی که نمیشناختم
دوست میدارم
تو را به جای
همهی روزگارانی که نمیزیستهام
دوست میدارم
برای خاطر
عطر گسترهی بیکران
و برای خاطر
عطر نان گرم
برای خاطر
برفی که آب میشود
برای نخستین گل
برای خاطر
جانداران پاکی که
آدمی نمیرماندشان
تو را برای دوستداشتن
دوست میدارم
تو را به جای
همهی زنانی که دوست نمیدارم
دوست میدارم
جز تو
که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود
خویشتن را بس اندک میبینیم
بی تو
جز گسترهای بیکرانه نمیبینیم
میان گذشته و امروز
از جدار آیینهی خویش
گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را
لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که
لغت به لغت از یادش میبرند
تو را دوست میدارم
برای خاطر فرزانهگیاَت
که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همهی آن چیزها
که جز وهمی نیست
دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی
که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکی
به حال آن به جز دلیلی نیست
تو همان آفتاب بزرگی
که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم
پل الوار
برای زنی که مادرم نیست ولی عجیب و ناباورانه ؛ مادرانه دوستش دارم !
نمی دونم اسمش چیه یا چکاره س اما بالاخره می یاد .
از جایی دوری . جای خیلی دوری . درست نمی دونم از کجا . یعنی هیچ کس نمی دونه
نمی دونم کی و چه طور می آد اما می دونم حتما می آد .
شاید هشت سال دیگه . شاید ده سال دیگه .
شاید از دو شهر پایین تر یا سه شهر بالاتر .
شاید هم از توی همین شهر . پایین شهر یا بالای شهرش اصلا مهم نیست .
چیزی که مهمه اینه که بالاخره یه روزی پیداش می شه و انگار از توی مه می زنه بیرون و می گه حسابی عاشق دختر منه .
می گه تنها با این دختره س که می تونه خوشبخت بشه .
می گه بدون این دختر حتی یک روز هم نمی تونه زندگی کنه .
اما من از همین حالا از اومدن اون روز می ترسم . نه به این خاطر که کسی می آد و دخترم رو از پیشم می بره . نه ؛ به این خاطر نیست . قسم می خورم به این خاطر نیست .
خودم هم درست نمی دونم برای چی باید از اون روز بترسم .
شاید به این خاطر که دیگه نمی تونم شب ها براش قصه بگم . یا موهاش را شونه کنم . یا دست هام رو این طوری بذارم دور گردن ش .