بارش شهاب و یک دنیا آرزو

درست هفته قبل بود .
 که تا همین ساعت ها وسط بیابون روی سقف ماشین دراز کشیده بودیم و آسمان پر از ستاره را نگاه می کردیم و بخاطر شرایط خاص زمانی و مکانی کلی شهاب دیدیم .
که ناگهان دیده می شدند مسیری را عبور می کردند و ناپدید می شدند .

ماجرا از عصر شروع شد که بابا روزنامه آورد خانه و من مطلبی در مورد بارش شهاب در همین شب خوندم ؛ به سرم که چرا من برای تماشا نروم .
تصمیم را گرفتم آماده شدم به چند نفر هم گفتم که من دارم می روم اگر کسی می خواهد بیاید و نخورده مست همراهم شد .

تا محلات رفتیم و آنجا بارش شهاب را دیدیم و آرزو ها کردیم .
ولی برای من همین بارش شهاب ها خود کسب آرزو بود .
آرزوی دیوانگی ؛
که برای دلم و برای آزادی وجودم همیشه بتوانم از قالبهای موجود خود را بکنم و با خودم باشم و برای خودم .
شهاب ها باعث شدند تا بتوانم آنگونه که می خواهم در بند زندگی نباشم و هر چند کوتاه با اراده خودم بار بربندم و سفری آغاز کنم .
سفری برای فرو نشاندن عطش خیال و آرامش جان .
دیوانگی ام از این روست که هیچ گاه نمی خواهم روزمرگی گردی بر روی کودکی ام و آزادی ام بنشاند .
باید برای متفاوت بودن و دیوانگی ام باز هم مبارزه کنم ؛ چون تنها راه آرامش و بقایم است .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

 انگار بعضی از این شهاب ها خراب بوده چون ماکسیما هنوز بدست پیامبر نرسیده که باریش آرزو کرده بودم !!!



دیوانه ئ مستجاب الدعوه

می گوییند :
                 بعد از هر عطسه انسان چند روزی حتما زنده می ماند .

در رختخواب بودم و از بلاهت و بی سر انجامی زندگی ملول و نا امید تر از حد تصور .
و مانند خیلی از شبهای این سالیان آرزوی مرگ کردم !

که شاید راه خلاصی باشد بر این همه پوچی
و افکاری که هر روزه مثل موریانه چارچوبه مغزم را می بلعد .

ناگاه سه عطسه پشت به پشت  مرا در نوردید .

 بیاد جمله بالا افتادم و خنده ام گرفت .
باید  دعا نویس شوم من که تا این حد مستجاب الدعوه هستم !!!

از فاطمه ! ...


از آب نه
از مهر آب می گویم ،
از " فاطمه " که هـمـیشـــه " فاطمه " است ؛
پاک و زلال و روشن .
بخاطر نام عزیز " فاطمه " به پا می ایستم ،
تمام عمر
دست به سینه 
و از سینه ای که از گریه لبریز است می گویم :
خاک پای تو هستم
تا ابد 
         تا هـمـیشـــه ...


ار وبلاگ واگویه ها