اشک !

 جمعه  ۲۴ / ۱ / ۸۶

از گریه های دوران کودکی بگذریم .

فقط چهار بار را بیاد دارم که که گریه کرده باشم .

یک بار قبرستان بقیع بود ، پانزده سالگی.

دیگر بعد از فیلم heven  به یاد دوستی هامان و جدایی که محتمل بود و شد .

و بعد از فیلم green mails  بعد از کشتن معجزه گر به یاد حضرت علی بسیار گریستم

فهمیدم دورانش فرق نمی کند مسیح باشی – علی یا هر ابر مردی ،  بودنت را طاقت نمی آورند .

و بار آخر در فرودگاه  بود وقتی حمید رفت . که هرچه کردم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم .

 

ولی این روزها  چشمهایم تلافی همه سالهای خشکی را درآورده اند.

گریه کردن در هنگام رانندگی جز روزمره ام  شده ،

انگارعابرین محله مان دیدن راننده ای با چشمان گریان دیگر برایشان عادی شده .

 

علیرضا !

راستی غلط کردم گفتم مامان نیست خوب است .

اقلا مامان که در خانه باشه ، بخاطر اون آرومم و اینجوری خانه محل امنی می شه .

دیگه تنها شدم تنهای تنها ....