جمعه ۲۴ / ۱ / ۸۶
از گریه های دوران کودکی بگذریم .
فقط چهار بار را بیاد دارم که که گریه کرده باشم .
یک بار قبرستان بقیع بود ، پانزده سالگی.
دیگر بعد از فیلم heven به یاد دوستی هامان و جدایی که محتمل بود و شد .
و بعد از فیلم green mails بعد از کشتن معجزه گر به یاد حضرت علی بسیار گریستم
فهمیدم دورانش فرق نمی کند مسیح باشی – علی یا هر ابر مردی ، بودنت را طاقت نمی آورند .
و بار آخر در فرودگاه بود وقتی حمید رفت . که هرچه کردم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم .
ولی این روزها چشمهایم تلافی همه سالهای خشکی را درآورده اند.
گریه کردن در هنگام رانندگی جز روزمره ام شده ،
انگارعابرین محله مان دیدن راننده ای با چشمان گریان دیگر برایشان عادی شده .
راستی غلط کردم گفتم مامان نیست خوب است .
اقلا مامان که در خانه باشه ، بخاطر اون آرومم و اینجوری خانه محل امنی می شه .
دیگه تنها شدم تنهای تنها ....