ناتانایل عزیزم :

در دوست داشتن از اونکه می گی سخت تر اینه که :

 یکی را دوست داشته باشی .
و بدونی بدرد اون آدم نمی خوری ؛ و در حد اون نیستی .
چون می دونی حقش بهترینهاست .

و کسی را دوست داشته باشی .
و شباهتمند ترین آدم بهت باشه ؛
ولی خودتو که مرور می کنی هیچ پشتوانه ای برای آینده نداری .
چیزی که بتونی بهترینت را خوشبخت کنی .
وقتی هیچی نباشی ؛ دوست داشتنم برات سخت می شه .
وقتی هیچی نداری برای عرضه کردن ؛ تو بلا تکلیفی می پوستی .
وقتی تو خودت نمی بینی که بتونی ؛بهترینها را برای بهترینت فراهم کنی .
اون موقع است که کم می یاری و اینه که سخته .
 
اون موقع است که می مونی باید دوست داشته باشی یا نه ؟
با خود می گی تو که که هیچی نیستی !
تو که به هیچ دردی نمی خوری !
تو که یک بی مصرف بدرد نخوری !
تو که اصولا برای زندگی آفریده نشدی !
تو فقط اومدی یک مدت باشی و بری ؛ همین .
پس یاد بگیر چطور باید دوست داشته باشی.
یا دوست نداشته باش .


علاوه بر نوشته  پایینی که لطف می کنید می خونید .
یک مطلب هم تو سایه روشن نوشتم بی زحمت اونم بخونید ؛ 
آخه  خودم دوسش دارم .

حرکت به سوی نور

 
  در فراسوی تنهایی و تاریکی نوری می بینم .
 و از دور چه زیباست باید به آنسو بروم ولی من که حرکت نمی دانم .
 
 شیطان در گوش من است !
 نه آن نور زیبا آتش خانمان سوز نیست .
 او را از خود می رانم .
 
 حال ترس مهمان دلم می شود . راندن ترس کار ساده ای نیست .
 ولی حرکت می باید و استاد گفت :
 از پس فرصت ها بروید حتی اگر توانش را در خود نمی بینید .

 و حرکت از پس سالها سکون چه سخت است .

در حالی که مشغول جمع آوری اتاقم بودم . نوشته هایی بی تاریخ را پیدا کردم مال همین امسال است ولی دقیقا چه ماهی بخاطر ندارم .
سبک این نوشته ام با تمام نوشته هایم فرق می کنه  ؛ گفتم بگذارمش اینجا ؛
تا دیوانه اینجوری را هم بینید .

می خواهم چند خط برایت بنویسم . نوشته هایت را خواندم .
غرق در افکارت می شوم با تو پرواز می کنم .
حالم امروز عجیب است . ملتهب هستم . شب مهمانی دعوت دارم و نمی خواهم بروم .
می خواهم در اتاقم بمانم و تنها باشم . می خواهم فکر کنم ؛ بخوانم و بنویسم .
حالم خوب نیست .
دیشب صدایت غم داشت دلم برایت به ضربه افتاد .
دیروز دلم برایت تنگ شده بود و سخت تنگ شده بود .
صبح که از خواب بلند شدم . صدای باران می آمد .
چندین شب است باز در اتاق پشت بام می خوابم .
صدای باران در اینجا نزدیک تر است ؛ از ناودان درست در کنارم می ریزد .
باران مرا به یاد محبت های تو می اندازد ؛ به یاد پاکی تو .
باران می آید و من می دانم تو در آن محو شده ای و اگر من خودم را به بارن برسانم
من هم با تو هستم .
این روزها بارانی است و من روزهای بارانی را به خاطر با تو بودن دوست دارم .
می روم ولی ای کاش ...

به سوی شرق که هجوم می آورند .
یاس نو ی باغچه مان هم پایمال می شود .

آیا شروع دیگریست بر عبور پاسبان هایی بر کوچه های آرزو .


None are so hopelessly enslaved, as those who falsely believe they are free 

"GOETHE"