ابرها هزاران کوه را در بر می گیرند . به تدریج و به نرمی می روند و باز می گردند .
وبه نحوی نا محسوس بالا و پایین میروند .
قلب از تپش باز می ایستد و تنفس متوقف می شود .
این لحظه وحدت خلاق حقیقی است .
مرحله ای گفته می شود : ماه آب ده هزار دریا را جمع می کند .
قلبی که در میان تاریکی نورانی شده ؛ ناگهان تپش خود را آغاز می کند .
و این باز گشت یک نور است ؛ و زمانی است که کودک تولد می یابد .

می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت کهنه ها رو تازه کرد از تو یک بهانه ساخت با تو می شد که صدام همه جا رو پر کنه تا قیامت اسم ما قصه ها رو پر کنه اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی کور و کر بازیچه باد مثل یک بادبادکی دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم تو رو خیلی دیر شناختم وقتی که تموم شدم نه یه دست رفیق دستام نه شریک غم بودی واسه حس کردن دردام خیلی خیلی کم بودی توی شهر بی کسیهام تو رو از دور می دیدم با رسیدن به تو افسوس به تباهی رسیدم شهر بی عابر و خالی شهر تنهایی من بود لحظه شناختن تو لحظه تموم شدن بود مگه میشه از عروسک شعر عاشقونه ساخت عاشق چیزی که نیست شد روی دریا خونه ساخت.................... شادزی........

love is more beautiful than roses much deeper than the seas stronger than a hurrican but timed like a breeze real as in a picture but yet it cant be seen. more beautiful than anything as vivid as a dream. precius/as rare as jewals a bond between two hearts a symphony of feelings when time is spent apart.... shadzi........

من  تمنا کردم  که  تو  با  من  باشی

تو  به  من  گفتی

هرگز   هرگز

پاسخی  سخت و درشت

و  مرا  غصه  این  هرگز  کشت...............


شادزی......

حیرانی ام از دیروز شروع شدوتا فردای دیروز تا امروز 

گذشته از دیروز و تا فردای دورتزاز دیروز ویا نه از

گذشته امروزاز ماندهَ فردا و یا باز هم نه از امروز

که گذشت و امروز امروز وامروز که هنوز نیامده و یا

شاید هم که هیچکدام یعنی بی هیج.......

می خوانی و بخند.بخند به حماقت موجودی به ابعاد بی

ابعاد من و من که هنوز نمی دانم چرا در شناسنامه ام

نام  مرا با ..  ..  ..  .. .. .. گفته اند وچرا

جلد  شناسنامه ام قرمز است و امضای متصدی ثبت

خط خطی بی ربط  است.

و خط شناسنامه ام آن جور ولی در صفحه آخر هیچ

ننوشته اند. چرا شناسنامه  نباید از صفحه  آخر شروع 

شود.......از صفحه آخر......آن هم بی دلیل و آن هم

بی هیچ............

شادزی

باز هم خواب می آید تا تنها در این گور به طول و عرض یک شب از نیمه گذشته


کمی آن هم شاید که بدون حضور رویاهای شبانه ام فراموش کنم

حماقت حیاتم را..........

شادزی

کتابخانه قدیمی سراغ داشتم که پر بود لبالب از مرثیه های عاشقانه که امروز

سر راه زندگیم سری به آن زدم دیدم موریانه ها و سوسکهای بالدار با میل و فهیمانه

می خورندشان و برای مزهء عشقشان گاهی هم از عشق می خوردند........

من هم گرسنه بودم و تنها می نگریستم که شاید که ماندهء عشقی هم نسیب

نصیب من بشود تا باورهای پاک نازنین غریبم را باور کنم ولی من هم که

بی هیچ.......

کلمات سیاه و باز هم کاغذ سیاهتر شده و من هنوز بی هیچ........

وقت از ساعت پروازم گذشته و هنوز بالهایم در زیر فشار بی امان گرد و خاک انبوهی

سنگین و سنگینتر می شود تا باورم کند که دیگر هیچ و من بی هیچ....


شادزی....