من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت...............
شادزی......
حیرانی ام از دیروز شروع شدوتا فردای دیروز تا امروز
گذشته از دیروز و تا فردای دورتزاز دیروز ویا نه از
گذشته امروزاز ماندهَ فردا و یا باز هم نه از امروز
که گذشت و امروز امروز وامروز که هنوز نیامده و یا
شاید هم که هیچکدام یعنی بی هیج.......
می خوانی و بخند.بخند به حماقت موجودی به ابعاد بی
ابعاد من و من که هنوز نمی دانم چرا در شناسنامه ام
نام مرا با .. .. .. .. .. .. گفته اند وچرا
جلد شناسنامه ام قرمز است و امضای متصدی ثبت
خط خطی بی ربط است.
و خط شناسنامه ام آن جور ولی در صفحه آخر هیچ
ننوشته اند. چرا شناسنامه نباید از صفحه آخر شروع
شود.......از صفحه آخر......آن هم بی دلیل و آن هم
بی هیچ............
شادزی