باید کوچ کنم از این اتاق
و روح تابستانی ام را
برای موریانه ها ی پاییز بگذارم .
بزودی
تابستانی دورتر ار آخر زمان
باز می آید .
باید کوچ کنم از این اتاق
که دل تابستانی ام را
زرد می کند
و به جایی بروم
تا سمت زمان را پیدا کنم .
نه قبله نما دارم نه مهر
با کدام عقربه و قرب
به سوی سمت گمشده باز آیم؟
در آن لحظه آفرینش گمشده ام
که عالم همه آب بود و بی سو
من جا مانده ام
تا از آسمانخراش اندوه
بر آبهای ازل
پرت شوم .
انگار
جهان فراز شد
فرود آمد
ازل قدیم شد
من جا مانده ام
و عالم دگر باره
سویی ندارد .
همه مردم آوارگی ام را به تما شا نشسته اند....
اهل تبادل لینک هستی؟
تولد وبلاگت بودُ .مبارکه