دیروز که گذشت ۰۴/۰۴/۰۴ بود .
این روز را بخاطر بسپارید .
حرفایی برای گفتن خواهم داشت از امروز که همه چیزش خاص بود .
باران سیل آسایش - یک ساعتی که زیرش راه رفتم - تگرگها و رعدو برقش - بازگشت پیامبرم
و تولد مامانیم .
تا چیزهایی که برایتان خواهم گفت ؛ اما نه امروز شاید وقتی دیگر .
و چه آرامشی همراه من است .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
من بخاطر این روز بخصوص نوشتم . ولی شما که می دانید که دوست دارم هر نوشته ام بیش از ۱۸ نظر داشته باشد . پس نظر برای نوشته پایینی یادتون نره .
تازش اونایی که سفر بودن مطلب قبلی ها را می خونن نظر برای همون قبلیها فراموش نشه .
و باز تذکر اینکه اونایی که لطف می کنن نظر می دهند . قدم رنجه کنن بیان جوابشون را بخونن.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دیوانه در قفس یا بیرون از فرقی نمی کند .
دیوانه برای تو و او خواهد ماند .
دیوانه را دوست بدارید چون تنهاست .
دیوانه تنها کسی است که در تنهایی اش برای شماست نه خود .
صدای بارن می آید و دلتنگی های من افزون می گردد.
دلتنگی هایی که همدم و همیار همیشگی من بوده و است .
شاید دیوانه با همین دلتنگی ها و دلواپسی هاست که شناخته می شود .
۶ روز است که از مسافرت بازگشته ام و دلتنگی دوستان و همسفران را همراه دارم .
دوستانی که تا پیش از این نمی شناختم ولی چند روزی را در کنار آنها گذراندم که جز بهترین زمان های عمرم بوده است .
روزهایی کذشت فارغ از بودن و شدن ؛ فارغ از گذشته و آینده .
دقایقی که فقط در حال زندگی کردیم و گذشت و ای کاش هیچ گاه تمامی نداشت .
روزها در کنار آبی دریا زیر سایه بان خورشید و در آغوش ساحل شنی
و شب ها که ساحل وجود از مه فراگیر می شد ؛ ما در حالتی تعلیق نفس کشیدیم .
گذشت روزگاری و هیچ از آن نماند جز اندکی خاطره فقط در ذهن .
زمانی سپری شد کاملا معلق و گسسته از هر انچه بدان تعلق داریم و هیچ ارتباطی نبود .
در رهایی گذراندیم ؛ قدم زدیم پای افشاندیم و خندیدیم و با صدای بلند خندیدیم و حتی گاهی اخمی بر ابروانمان نشست و گذشت .
و دوست داشتن دوست ؛ و داشتن لحظه ها را .
و من در این تعلیق و بی کسی با صدای آرام در جنگلی آبی با خدای خورشید به زبانی دیگر نجوا کردم .
راه رفتم ؛ دویدم و تنهاییم را با تنهایی دیگری همراه کردم .
روزها به گونه های دخترک همراه لبخندی نشاندم و در شعله چشمانش همبستگی را بیاد آوردم .
در سکوت کلام و موج احساس چهره ای سرد تنفس کردم و باز فوران احساس ...
ولی با اتمام زمان همگی را براه خود سپردم ؛ و حال دلتنگی های معمول دیوانه جریان دارد .