در کنج این خانهی خالی قلبم چه نوری میدرخشد؟
دریا چه شکوهی دارد!!! دل یار من چه به دریا میماند!!!!!!
چه دیر می گذرد لحظه های تنهایی.چه شبهایی چه اوقاتی را سپری می کنیم
چه خوب بود باران میبارید .من و او در کوچهی خیس شب تا صبح حرفهایمان را زیر
باران میزدیم و تا صبح فردای زندگی را بحظه شماری می کردیم.....
ایر من چه رندانه میفهمد دوست داشتن را......
چه آرام آرام مرا به بازی فرا خواند. من خود نمی دانستم بازیگری انچنین قهارم!!
کاش یار من بفهمد مرا..........
کاش بداند کیستم ...........خدایا مرا به او بشناسان.........
شادزی......
حالا که مسئولیت شرعی شد والا چی بگم دیگه کار سخت شده . فعلا نظری ندارم. شادزی باید تا شب صبر کنه تا راجبش فکر کنم