می گوییند چرا نمی نویسی ؟
آخه چی بگم براتون ؛ چی دارم که بگم ؟
از ندانسته هایم بگویم که به هر چیزی می رسم ، در آخر باید بگویم نمیدونم .
از رفتن سینا مطلبی بگم
که نمی دونم باید از آزادیش و رهاییش خوشحال باشم و یا از رفتنش ناراحت...
یا از بغض گلویم در حین خوندن مطالبش !
واینکه بهترینامون هرروزه از این مملکت می روند و خوب حق هم دارند .
چون هر انسانی حق حیات داره .
از مطلب خورشید خانم بگم و کلافگیم از ترس عادی شدن
از ترسی که همیشه همراهم بوده ، و نخورده مست هم بهم گفت :
مطلب خورشید خانم را خوندی ، همام دغدغه های توست .
ترسم از اینکه جامعه مرا مجبور کند با تمام حربه هایی که خوب بلد است.
که من را هم مثل خودش کند .
و عادی بشم .
و نمی دانم چه باد کرد .
از زلزله بگم براتون و اینکه باید چه احساس را به خودم تحمیل کنم .
باید همینطوری ناراحت باشم از بابت انسانها از بابت ارگ بم !
مگه ما مسلمون نیستیم . اسلام یعنی تسلیم .
خوب مگه خدا قادر متعال نیست . خوب حالا که اون خواسته اینطوری بشه .
ما چه کاره هستیم .خوب خواسته این همه آدم بمیرند .
می شد بخواد زلزله نیاد . می شد بخواد زلزله کانونش وسط یک شهر نباشه . می شد بخواد ساعتش اینقدر زود نباشه که همه خواب باشند .
نمی شد ؟
حالا من چه احساس باید داشته باشم ناراحتی یا بی خیالی
دیشب که دلم می خواست هر چیزی دمه دستم است را بشکونم .
من خودم را دست باد دادم ولی حالا که زلزله آمده می شود در باد سیر کرد .
و باز بی قید بود ؟
و باز هم نمیدانم ....
از زندگی بگم ، که داره می گذره و من هر روز احساس می کنم هیچ توشه ای بر نمی دارم از این روزگار و باز حس مداوم بیهودگی و بلامصرفی ....
و آدمهایی که جدیدا می بینم و در کنارشون می فهمم که هیچ چیز نمی دانم .
از دلتنگی هایم بگم که مهمان دائمم شده .یا از دلواپسی هایم ،
و اینکه باز نمی دونم درمانش چیه ؟
الان شادزی دعوام می کنه که تو همش به فکر دیگرانی و زندگیت شده سیر در دلواپسی های دیگران !
پس بهتره تمام کنم حرفهایم را .
این جمله را ازش خوندید :
تا حالا شده کسی و به خودت مومن کنی و بعد مومنانه به ایمان اون ایمان بیاری؟
حالا اونایی که این چند روزه ازم پورسیدند چطوری ؟
و من جواب دادم که خوبم ، از دستم شاکی نشوند و فکر کنند بهشون دروغ گفتم
چون وقتی با اونا هم صحبت بودم واقعا خوب بودم و سر حال
شاعر می گه :
گفته بودم تا تو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی
اگه دوست دارید یک نوشته خوب ، البته طولانی را بخونید به آنسوی دریچه حتما سر بزنید .
یک نکته هم طبق اماری که گرفتم ازهر 100 نفری که لطف می کنند به اینجا سر می زنند
فقط 8 نفر نظر می دهند این هم جز مسائلی است که نمی دونم چرا ؟
ودر آخر تمام کسانی که از چندین روز پیش تا امشب برام pm دادند باید بگم بابت یک مشکلی که نمی دونم چیه من نتونستم حرفای قشنگشون را بخونم .
اینم از بدشانسیمه چون واقعا خوندن این نوشتها که برام می گذارید خیلی لذت بخشه .
این مطلب را در word نوشتم . خطهایم عوض شد
تلاش کردم . ولی بهتر نشد
اینم از اون چیزایی که نمی دونم چرا ؟
منم دیگه نمیدونم هیچی
نخندی دیگه به این!
شاید اونایی که میان ولی نظر نمیدن فقط میان که اومده باشن. یا شاید هم مطالب طولانیه نمی خونن. یا شاید چند بار اومدن و مطلب جدیدی نبوده.
تو به این میگی تقدیر؟؟....به خونه هایی که هیچ مقاومتی در برابر زلزله ندارن چی میگی؟ توی کشورهایی که از هیچکس صدای خدا خدا نمیشنوی٬ همین قدر بلایا وارد میشه و هیچکس نمیمیره...ببینم پس خدا این عقل رو برای چی به ما داده.؟..که استنباط کنیم چه چیزی صلاحه؟.....در ضمن نا امید نشو از مفید بودن چون من کلی باهات کار دارم...
سلام.میدونی اینهمه نمیدونم نشونه چیه؟بهت میگم.ولی نشونه خوبی نیست آ.میدونم که ....ته دلت اینقد نمیدونم نیست.
سلام!
دوست عزیز! با اجازهات بخشی از آخرین پستات را در شمارهء تازهء «فروغ» در بخش ویژهء بم، انعکاس دوباره میدهیم.
لب مطلب همینه اسلام یعنی تسلیم،چیزی که به نظر من میرسه اینه که امام زمان میخوان ما همه با هم برای ظهورشون دعا کنیم وتا از این اتفاقا نیفته هیچ کدوممون یادی از ایشون هم نمیکنیم.
چی بگم آخه بهت!!!!...نمیدونم!
چقدر دلت پره نارحت نبینیمتون اقا...
:(
بعضی ها میگن اسلام از ریشه تسلیم نیست
می خواهم بمیرم
نه این که قلبم از کار بایستد
و تنم سرد شود
و با خاک یکسان شوم
می خواهم بمیرم
نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد
و از دیدن ستاره گان
کــــور باشم
می خواهم به مرگی کاملا غیر عادی بمیرم
میخواهم در بم بمیرم
در پای ارگ
در زیر ضجه های مرگ گونه مادر تنها
در زیر خروارها خاک سنگین
در زیر...
دلیل اینکه خیلی وقتها برات کامنت نمی ذارم اینه که میون حرفهات لینک دوستهات رو می ذاری و آدم رو چپ راه میدی....
من هم دلیل این زلزله به این بزرگی رو نفهمیدم. می گن بلای آسمونی....
ولی این تر و خشک رو با هم سوزوند.
حتما یه جور امتحان بوده.
بم چهار روز است که مشقهایش را ننوشته !!امروز چه می توان در سوگ ات سرود ؟ از که می اوتن شکایت کرد ؟ ناله ها و ضجه مادران و پدران داغ دیده ات را کدامین دوا درمان است ؟ ...
میدونی به چی فکر میکنم؟ به این که همه ش خودمون رو توی نمیدونم ها گیر میندازیم و زجر میکشیم و زجر میکشیم٬بعد یهویی یه چیزی میشه که الکی الکی خودمون رو از شرشون خلاص میکنیم و فکر میکنیم زندگیه حالا زیبا شد.اشتباه نکنیا همه هیچی نمیدونن و دارن با این حرفا زندگی میکنن.مهم اینه که بهش فکر هم نمیکنن(نگو اونا نمیفهمن که نمیدونن٬اونا فقط دارن ازش فرار میکنن)مگه از فکر هزارتا چیز دیگه فرار نمیکنی عین بقیه آدما؟از این فکرا هم فرار کن.به اون لباس نو خوشگله که خریدی فکر کن یا به کتابی که میخونی یا به نوشته هات.آدما خودشون رو باید توی یه چیزی غرق کنن نذار اون چیز «نمیدونم» باشه خوب؟
اقرار و اعتراف به نمی دانم و نمی توانم رشد می آورد . نمی دانم نصف علم است و نمی توانم نصف توانستم است . اگر دوبار بگویی ؛ یعنی همین الان نمی دانم و نمی توانم و هم همیشه نمی دانم و نمی توانم ؛ یکی برای دنیا ؛ یکی برای آخرت ؛ دوبار که بگویی می شود همه علم و همه توانستن . البته اقرار به نمی دانم و نمی توانم سخت است ولی بهترین اعمال سخترین آنهاست . این حرفها رو حاج آقا امشب گفت . وقتی به جهل خودت اقرار کردی خزائن الهی به رویت باز می شود . لا ادری نصف العلم .
سلام دوست عزیز...وبلاگ زیبایی داری...برات ارزوی موفقیت میکنم اگر مایل بودی به کلبه حقیر ما هم تشریف بفرمایید ..
البته اگر افتخار بدین و ما رو قابل بدونید.
یــــا ابــــو الفضـــل.
بابا چقدر بیایم اینو بخونیم....آپ دیت کن دیگه
تنبل.....................
آخه برادر من ، من همش میام.شما اپدیت نکردی.
اینجا راه افتاد ولی هنوز مونده تا درست شدن کامل ....