سحر بود روز جمعه از فرودگاه برمی گشتم خانه
بعد از چهارتا پرواز توی هفته گذشته دفعه دوم بود توی این هفته می رفتم برای رسوندن کسی به فرودگاه !
یعنی یک راه عادی و تکراری
۱) ولی تهران بنفش بود ؛ هیچگاه تهران را اینگونه ندیده بودم
کوه ؛ ساختمانها ؛ برج بلند تهران همه بنفش بودند
یکجور هاشور خورده انگار همه چیز به هم متصل اند ولی قابل تشخیص!
هیچگاه تهران خلوت را در این رنگ ندیده بودم .
سریع راندم تا خانه تا خورشید بیش از این بیرون نیامده و این تصویر کشدار متصل کاملا در ذهنم بماند .
۲) راه فرودگاه ۲-۳ سالیست حس تازه ای دارد
یکبار به نخورده مست گفتنم
شهرک اکباتان با ساختمان های تیره اش تا قبل از وبلاگ نویسی هیچگاه برایم جذابیت نداشته است .
ولی توی این چند سال هر بار که می روم فرودگاه همراه می شوم با خاطراتی از شیده و صنم در اکباتان
خاطراتی که از وبلاگهایشان خوانده ام ؛ از چهارشنبه سوری ؛ از راه مدرسه ؛ از ...
دیگر اکباتان برایم غریب نیست
حتی اگر دیگر آنها هم در آنجا نباشند
من چقدر دلم این روزها فرودگاه می خواهدُ با یک پرواز ۱۰-۱۲ ساعته به یکجایی مثلا امریکای لاتین
چه جالب که اکباتان شما رو به یاد ما میندازه. واقعا برای ما که اونجا زنددگی می کردیم هیچ وقت ساختموناش تیره و تار به نظر نمی رسید. همیشه یه جور زندگی خاصی توش برقراره. تا اونجا ساکن نباشین درکش نمی کنین...
چه حس خوبی دارد که از میان وبلاگ های فراموش شده سالهای پیش از این دلتنگی ها یکی را بیابی که هنوز هم می نویسد.
خوشحالم دوست من که هوز هستی! البته اگر هنوز مرا به خاطر داشته باشی!
اگر به خانه من آمدی ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خلوت بنگرم