مثل تمام عمرم فتی چیزی از دست می دهم تازه قدر آن را می دانم .
وشادزی هم شامل همین قاعده شد او رفت و وقتی می رفت دلم برایش تنگ می شد به اندازه دیگران
ولی او رفت وتصویر ایستگاه قطار در ذهنم موج می زد دو تلفن بعدی او و تلنگری که یکی از بچه به من زد
وبا صراحت گفت احمق برای خودت بهت زنگ می زنه .
وباز دفعه اول توی زندگی ام بود که ایستادم که مبارزه کنم . وفرار نکردم .
جدی ایستادم تا آینده را بیازمایم ؛ بسازم وتجربه کنم .
و این کار راحتی برای آدمی که به تنهایی های خودش عادت کرده
کسی که همه سرمایه زندگی اش تنهایی وآزادی اش است ؛ نیست.
ولی حالا راهی پیش رو بود . قماری در کار بود .
که بلیط این راه وسرمایه این قمار چیزی جز تمام دارایی ام نبود واین کار را سخت می کند.
ولی این دفعه فرق میکرد ؛ می دانستم باید در این قمار شرکت باید در این راه قدم بردارم .
اگه می خواهم به اون چیزی که با خدا درموردش معامله کردم برسم .
روشن بینی وآگاهی را بعد از رفتن وسختی کشیدن در راههای طولانی میدهند .
هیچ چیز را بدون زحمت نمی شه بدست آورد .و برای روشن بینی باید زندگی ات را قمار کنی .
تمام داری ات را تا شاید چیزی در راه نصیبت شود .
خنک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
من مثل آدمی میماندم که ضربه ای به سرش خورده وگیج بودم .
نمی دانستم که باید چی کار کنم.
بیشتر با این دو موضوع در گیر بودم خودم ودوستم که از من خواسته بود کمکش کنم .
شادزی باز زنگ زد. من که الان نمی توانستم به او زنگ بزنم چه خوب بود که به او گفته بودم با من در تماس باشد . این بار هم مثل دو دفعه قبل کسی در ماشین بود وکم صحبت کردیم .
این هم خودش خوب بود تا رویمان برای هم باز شود .
قرار شد من ساعت 8 زنگ بزنم در فکرم بود تا این ساعت به خانه می رسم .ولی نرسیدم .وشادزی زنگ زد
می خواست بخوابد ومنتظر من بود. ومن سوتی اول را دادم بد قولی خیلی بد است .
تا فردا عصرش که اولین تلفن ما در حقیقت شکل گرفت.
می دانستم کار سختی در پیش رو دارم چون اون دختری معمولی نیست . ومی خواهد مرا بسنجد که آیا من هم متفاوتم یا نه .........
در صحبت های امروز در مورد زندگی معنا ومفهومش برام حرف زد نمی توانم شادی خودم را پنهان کنم وفتی حرفها عقاید خودم را از زبان یکی دیگه می شنیدم .
در مورد زندگی:
^ یک بار باید عاشق شد دیگری شد .
اما یکبار نباید زندگی کرد ؛ وزندگی را نباید یک قطعه کامل غیر قابل تقسیم به اجزا فرض کرد : یک گلدان ؛ یک کوزه ؛ یک کاسه ...
نه .... زندگی به اجزائ بی شماری قابل تقسیم است که هر جز ؛ به تنهایی؛ زندگی است .
هر واحد کوچک زندگی ؛ زندگی است . وکل زندگی باز هم زندگی است .
چه کنیم که نام جز و کل یکی است ؟ چه کنیم ؟ اما اگر قرار باشد که ما فقط یکبار زندگی کنبم.
زندگی ؛ چیز بسیار زشت و مبتذل خواهد شد .
همنطور که اگر دو بار عاشق شویم ؛ عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود .^
این مطلب از نادر ابراهیمی است ؛من اصولا عادت ندارم بگویم این مطلب از کی است آخه مهم حرفی که زده می شه نه اینکه کی آن را زده
مثلا چه فرق میکنه که کدام پیامبر یا کودک یا دیوانه این حرف را زده باشه ؛ این سه شخصیت ؛ سه نمای متفاوت از انسانهای متفاوت هستند .
چه فرق میکنه شل سیلورستاین یا آنتون دو سن تکزوپه ری ی کودک یا جبران خلیل جبران یا پائولوکوئلیو پیامبر یاعین القضاه یا نیچه دیوانه آن جمله را گفته باشند. یااز یک دیوانه کوچک مثل من باشد.
ولی می دانم آدما عاشق عدد و رقم واسم هستند.حالا اگر اسم کسی را بردم که خوشحال باشید اگر هم نبردم بدانید دلیلش چیست .
بگذار شاهد بیارم برای حرفم از آنتوان دو سن تکزوپه ری که کتاب شازده کوچولواش را همین یکشنبه کذایی خواندم .
^به خاطر آدم بزرگ هاست که من این جزئیات را در باب اخترک ب 612 برایتان نقل می کنم یا شمارش را می گویم چون که آن ها عاشق عدد و رقم اند . وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید هیچ وقت ازتان درباره چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند که . هیچ وقت نمی پرسند:آهنگ صداش جه طور است ؟ چه بازی هایی را بیش تر دوست دارد ؟پروانه جمع می کند یا نه ؟:
می پر سند : چند سالش است ؛ چند تا برادر دارد ؟ وزنش چه قدر است ؟ پدرش جه قدر حقوق می گیره ؟:
و تازه بعد از این سوالهاست که خیال می کنند طرف را شناخته اند .
اگر به آدم بزرگ ها بگو ئید یک خانه قشنگ دیدم از آجرقرمز که جلوپنجره هاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود. محال است بتوانند مجسمش کنند . باید حتما بهشان گفت یک خانه صد میلیونی دیدم تا صداشان بلند بشود که : - وای چه قشنگ....^
این را نوشتم تا با آدم بزرگ ها بیشتر آشنا شویم وشاهد حرفم هم باشد و با شادزی دو تایی کیف کنیم
که هنوز کودکیم و این از دلیل آشنایی وسوالاتمان از هم معلوم می شه .
تا این یکشنبه و اولین تلفن و احساساتم را برات نوشتم . وبقیه را که خود می دانی .
تا بحال 3 هفته از آن پثج شنبه و جمعه میگذرد و ساعاتی را در عین دوری مسافت در کنار هم بودیم . وبا هم
و امید به روز های بعد ......
هنگام وداع هراسیده چرایی
به دیگر دیدار ؛ نخست وداع می باید .
آنک ؛ دیدار دیگر از پس لحظه ها یا زندگیها
یارو همدلان را تردیدی نیست .
این هم حال وهوای من در این چند روز و آهنگی که از امید بارها از روز جمعه گوش کردم
وآن شعر
گریه ات به حالم کوه و درو دشت از این جدایی
می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی
سفر بخیر سفر بخیر مسافر من گریه نکن ؛ گریه نکن بخاطر من
باران می بارد امشب دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته ره می سپارد امشب
در نگاهت مانه چشمم شاید از فکر سفر بر گردی امشب
از تو دارم یادگاری سردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم می چکد با نم نم باران بدامن
و....
هر دفعه ازم پرسیدی چی گوش می دی ومن گفتم باران امید ؛این هم قسمتی از آن
اصلا غمگین نیستم . وهزاران بار شاد هستم .فقط این آهنگ مرا بیاد تو میاندازد .
قرار به نوشتن شد من از خودم بگویم از افکارم واو هم از تفکراتش از عقیده هایش از اون همه علامت سوال که در سر دارد . خلاصه با هم باشیم واز این همه نزدیکی افکار به قول او پله پله تا ملاقات ... برویم
برویم تا راز هستی را کشف کنیم برویم بالا تر و بالا تر بتوانیم اون راز مهم زندگی را درک کنیم .
حالا او کیست وچی شد که قرار بر نوشتن و با هم بودن شد.
از اول اول میگم چون دوست دارم تمام اون لحظه ها را ثبت کنم .
امروز او را شادزی می نامم ( شاید بعدا او علاقمند باشد چیز دیگه خطاب شود .)
دوشنبه هفته قبل بود .ومن تا صبح بیدار بودم .چون مسئولیت خوابگاه خواهر ها با من بود .
اول نفری که از خوابگاه خارج شد شادزی بود راس ساعت 8:30 وآماده برای فعالیت های روزانه همایش
من طبق دستور باید مانع خروج خانم ها می شدم تا همگی دسته جمعی در جلسه ای شرکت کنند .
وشادزی از بابت اینکه دیگر دوستانش وقت شناس نیستند خیلی ناراحت بود ومدتی غر غر کرد
از یس او جدی وسر سخت بود .حتی جرات نکردم با او صحبت کنم واو را آرام کنم.
آن روز گذشت ومن اورا چند بار گذری دیدم هردو بدون توجه به یکدیگر از کنار هم رد شدیم
تا در روز بعد او در حال صحبت با یکی از دوستان بود .ومی گفت در میان بچه های شما من به بد اخلاق معروف شده ام . من به خودم جرات دادم ونزدیک شدم وبه شوخی گفتم راست می گویند آخه روز اول با من هم دعوا کردید
بعد از کمی فکر کردن یادش آمد وخندید و معذرت خواست من هم رفتم دنبال کارم آخه جوو مرا گرفته بود فکر می کردم چون مامور انتظامات هستم نباید ...
عصر همان روز بود که رفتم سری به نمایشگاه بزنم اتفاقا شادزی در یکی از غرفه ها نشسته بود
مجله ای مال دانشگاهشان را به من داد تا از دلم در آورد ( آخه اون نمی دانست من هیچ وقت چیزی را به دل نمی گیرم چون دلم اصلا جایی برای کدورت ندارد واگه هم از دست کسی ناراحت شوم راحت به آن شخص می گویم .)
او آنجا گفت که : من بد اخلاق نیستم و قیافه ام اینجوری نشان می دهد.
من به او گفتم من می دانم شما بد اخلاق نیستید ومی دانم که ... و مواردی از زوایای شخصیتی او را برایش باز گو کردم
او متعجب مانده بود که من از کجا می دانم و او نمی دانست اون روز صبح ؛ لحظه ای اجازه داده تا من چشمهایش را ببینم وراز درون آن را بخوانم.
شادزی ؛ مشتاق پیشنهاد کرد که همدیگه را ببینیم و در این مورد بیشتر با هم حرف بزنیم و من هم که از خدام بود که با کسی گپ بزنیم و این گفتگو را برای روز های بعد گذاشتیم .
ولی جمعه شد و فرصت به ما نرسید تا با هم باشیم .و فقط لحظاتی کم و جملاتی کوتاه .
وما فرصت صحبت با عطر نگاه را از دست دادیم
شاید هم قسمت این بود .
من این مطالب را اینجا برای خود شادزی می نویسم ولی شاید او بگوید که این مطالب را که تا اینجا گفتی خودم می دانستم ولی نوشتم تا راهمان را فراموش نکنیم .
روز جمعه آنها باید از ما جدامی شدند و شادزی تا امکان داشت گریه کرد ومن تا امکان داشت لبخند زدم چون نمی توانستم شادی خودرا از بابت پیدا کردن این همه دوست کتمان کنم .دوستانی از اهواز وتهران
شادزی تمام حقیقت را از من خواست ومن آن را می نویسم . حتی اگه کمی از دست من دلگیر شود چون هیچ کاری راحت تر راستی و صداقت نیست .
تا روز جمعه مخصوصا تا در ایستگاه قطاز من نسبت به او تنها احساس یک دوست را داشتم مثل تمام بچه ها فقط با این تفاوت که با او بیشتر آشنا بودم
حتی وقتی متوجه شدم که یکی از دوستانم علاقمند است که با بیشتر دوست شود قول همکاری وهمراهی را به او دادم . من به شادری که تازه همین امروز تازه اسمش را یاد گرفته بودم فقط به چشم یک دوست که او را خوب می شناسم وقابلیت این را داشت که کلی با هم حرف بزنیم نگاه می کردم
تا در ایستگاه قطار وقتی او مرا دید وانتظار هم نداشت که ما تا ایستگاه آنها را بدرقه کنیم
اون لبخندی که وقتی مرادید زد (که هنوز در خاطرم است ) وهمان طوری که لبخند بر لب داشت شروع به گریه کردن کرد.
بعد از آن واقعه و دوتلفنی که شب به من زد (من اون شب فقط با 7 نفر دیگه در اردوگاه مانده بودیم .در جایی که او را شناختم واون همه دوست را ؛ حالا سوت وکور بود وهیچ کسی آنجا نبود تنهایی وبغض شب)
در تهایی بعد از تلفن های شادزی فکر و عقل این بار دست در دست هم ودر کنار هم به این نتیجه رسیدند که او می تواند از یک دوست ساده فرا تز باشد .این بود که مارا به وادی جدیدی از روابط انسانی سوق داد .
از این جا به بعد داستان که من متوجه میل درونییمان نسبت به هم شدم وتماسهای تلفنی بعد.و
.....
برای مطلب بعدی