*ترجیح می دهم به جای روشن کردن رازها به آنها رنگ بیشتری بدهم .
زیرا راز، به محض اینکه به راه حلی رسید ،دیگر رازی نیست که ما را به فکر اندازد .*
قداست و مهربانی خاصی ازش دریافت می کنم ؛ شاید از کمتر مردان مذهبی اسلام این حس را گرفته ام .
مسیح را خیلی نزدیک به خودت می تونه احساس کنی .
میسحیت راحت درون آدم را هدف می گیره ؛ تا روزمره انسان را .
مثلا فیلم فرانچسکوی قدیس که زندگیش خیلی به مسیح شبیه است به دلم نشست .
و حالا یک کتاب خیلی خوب که نخورده مست هفته پیش بهم پیشنهاد کرد و واقعا عالی بود در مورد زندگی مسیح دوست داشتنی ام .
انجیلهای من - اریک امانوئل اشمیت .
**سه ماه تمام بی اختیار زار می زدم . مسلما بر فرد از دست رفته ، بر پدری که دلش از چوبی که می تراشید
نرم تربود اشک می ریختم ، ولی بخصوص گریه ام از ان رو بود که به او نگفته بودم دوستش دارم .
روزی که اشک هایم را پاک می کردم ،آدمی دیگر شده بودم . نمی توانستم با کسی مواجه شوم و به او نگویم که دوستش دارم . نخستین کسی که این اعلام به او صورت گرفت دوستم موشه بود که کبود شد :
چرا چنین چیزهای احمقانه ای می گویی ؟
حرف احمقانه نمی زنم . به تو می گویم که دوستت دارم .
آه ! عیسی ، حماقت نکن .
" ابله ، خرفت ، احمق" هر شب با انبانی از اهانت های تازه به خانه باز می گشتم .
مادر کوشید برایم توضیح دهد
که قانونی نانوشته وجود دارد که انسان را به خاموشی در باب احساس هایش ناگزیر می کند .
کدام قانون ؟
آزرم .
ولی ...مادر ، برای اینکه به دیگران بگوییم دوستشان داریم وقتی باقی نیست که بخواهیم تلف کنیم .
ممکن است همه بمیرند، مگه چنین نیست ؟
زمانی که چنین می گفتم ، مادرم خاموش ، اشک می ریخت . دست نوازش به موهایم می کشید تا به فکرهایم آرامش ببخشد .
عیسای کوچک من ، نباید بیش از حد مهر ورزید . در غیر اینصورت رنچ بسیار خواهی برد .**
*و** از پیشگفتار و متن کتاب
ساعت3 دقیقه به 3 بامداد بود
پیامی روی موبایلم دریافت کردم .
خواندم ؛ بدنم سرد شد؛ دلم گرفت . در خانه راه رفتم و راه .
عمو فوت کرده بود .
خبرهر مرگ همیشه ضربه ای با خودش همراه داره
حتی برای منی همیشه با مرگ راحت بوده ام ،
چون مانند تولد ، ازدواج ، مریضی یا ... قبول دارم که عضوجداناپذیر زندگی است .
تا صبح نخوابیدم این خبر بزرگترین کابوس زندگیم را بیدار کرد و من را درگیر خودش.
کابوسی که از کودکیم تا امروز و تا روز اتفاقش بزرگترین ترس زندگیم بوده و هست .
باریست که هیچگاه نمی تونم زیرش طاقت بیاورم .
و اون کابوس ابدی من از دست دادن بابا ست .
به هیچ کسی تو دنیا این مقدار وابسته و محتاج نیستم .
خبرهر مرگ همیشه ضربه ای با خودش همراه داره
بهترینش یک تلنگر است
" من هم خواهم مرد "
خورشید در آمد
زندگی باز در جریان است وروز جدید
فقط یادم باید باشد برادرم مرگ روزی همین نزدیکیها به ملاقاتم می آید .
سحرگاه سه شنبه ۲۳ آبان
سحر بود روز جمعه از فرودگاه برمی گشتم خانه
بعد از چهارتا پرواز توی هفته گذشته دفعه دوم بود توی این هفته می رفتم برای رسوندن کسی به فرودگاه !
یعنی یک راه عادی و تکراری
۱) ولی تهران بنفش بود ؛ هیچگاه تهران را اینگونه ندیده بودم
کوه ؛ ساختمانها ؛ برج بلند تهران همه بنفش بودند
یکجور هاشور خورده انگار همه چیز به هم متصل اند ولی قابل تشخیص!
هیچگاه تهران خلوت را در این رنگ ندیده بودم .
سریع راندم تا خانه تا خورشید بیش از این بیرون نیامده و این تصویر کشدار متصل کاملا در ذهنم بماند .
۲) راه فرودگاه ۲-۳ سالیست حس تازه ای دارد
یکبار به نخورده مست گفتنم
شهرک اکباتان با ساختمان های تیره اش تا قبل از وبلاگ نویسی هیچگاه برایم جذابیت نداشته است .
ولی توی این چند سال هر بار که می روم فرودگاه همراه می شوم با خاطراتی از شیده و صنم در اکباتان
خاطراتی که از وبلاگهایشان خوانده ام ؛ از چهارشنبه سوری ؛ از راه مدرسه ؛ از ...
دیگر اکباتان برایم غریب نیست
حتی اگر دیگر آنها هم در آنجا نباشند
۱) روی کیک عدد ۲۶ را گذاشته بودند .
این حکایت از آن داشت که ۲۶ سال گذشت از عمرم .
شاید اگر کوچکتر بودم از فردا خودم را بیست و هفت ساله معرفی می کردم
هر سال این دعوا را با مادرم داشتم سر عدد روی کیک ؛ حق با مامان بود شمع سالی که رفته و سپری کردی را باید فوت کنی
ولی حس بزرگ شدن چیز دیگری بود .
ولی حالا بهتر می بینم که بدون بحث؛ با مامان هم عقیده باشم .
و تا سال دیگر بیست و شش بمانم
بیست و هفت ؛ صدای نفس های سی شنیده می شود .
یاد حامد می افتم ؛ یکروز در جمعمان گفت: من امروز سی سالم شده ؛ فکر نکنید اگر سی شود اتفاقی می افتد .
منظورش این بود که گذر زمان چیزی را درست نمی کند ؛ باید جنبید .
۲) روی کیک عدد ۲۶ را گذاشته بودند .
من میان جمع دوستان پشت کیک نشسته ام تا شمع را فوت کنم .
توی این سالها کسی نتوانسته بود مرا اینگونه غافلگیر کند .
تقریبا تمام دوستان جمع اند . جز چند تن که توی ذهنم دارمشان ؛ مثل باران
تولد منحصر بفردیست .
از بودن میانشان خوشحالم .
دوست و دوستی و دوست داشتن ؛ شاید زندگی را بشود در اینها خلاصه کرد .
و تازه کلی کادو ؛ و جالب اینکه همه بدجور بدلم نشست ؛ انگار خودم سفارش داده بودم چه می خواهم .
تدارک ؛ کلی زحمت داشته برای برادر و همسرم ؛ سپاس.
من شادم .
۳) روی کیک عدد ۲۶ را گذاشته بودند .
همه این مناسبت ها یک پیغام دارند .
باز روز نخست است می توانی از فردا مجددا شروع کنی .
دومین ماهگردمون هم نزدیکه و با نانا می خواهم دوباره شروع کنم .
تجربه کردن مسیرهای نرفته را دوست دارم .
۴) روی کیک دیگر عدد ۲۶ نخواهد بود .
تا عددی دیگر ....
وقت است برای تلاش کردن و تجربه کردن و لذت بردن از یافتن تازه ها !
تو طول روز هیچ کاری نمی کنم
هیچ گونه غلط خواصی نمی کنم
شدم دوباره یک انگل اجتماع
ولی شبها موقع خواب آرزو می کنم سه روز بخوابم !!!
امروز 06/07/2006
این نوشه مال درست یک ماه پیش 06/06/06
الان دو سال و دو ماه و دو روز از اون روز خاص می گذره.
آره 04/04/04
روز خواسته شدن و هم داستان شدن در تصمیمی بزرگتر از قبای هر کداممان
تصمیمی که بعد ار این مدت داره ثمره می ده ، تنها بر اتکا بر ما
سفری که از همان روز شروع شد
و تا به امروز با تمام شادی و سختی هایش به جمع آوری توشه و مهیا کردن مقدمات گذشت.
حال آماده حرکت در مسیری بدرازای عمرهستیم
یک سفر با یک بلیط منتها برای دو نفر
حالا که این تلاش بیش از دوساله داره به بار می شینه .
علاوه بر خود نانا خانومم که همراهی بی دریغی ؛ همراه مهربانی مثال زدنیش برای تدارک و مهیا کردن
این آمادگی و توشه داشت .
می خواهم از چند نفر دیگر هم تشکر کنم .
از علیرضا بخاطر سکوتش
از لیلی بخاطر همراهیه همیشگی نانا ؛ مخصوصا در روزهای سخت
از خواهرم مریم برای راهنماییهاش و هدایت هایش که واقعا روشنگر بود .
شما دو تا را هم یادم نرفته ، ماه و پیامبر
بازهم سپاس ...
Out to sea,
Out to sea
And in the weightlessness of the bottom
Where dreams come true
Two wills come together to make a wish come true
You look and my look
Like an echo repeating, without words
Deeper,
Deeper
Beyond everything through the blood and the bones
But I always wake up
And I always wish I’d be dead
To stay with my mouth
Entangled in your hair