نمی دانم دیشب چه اتفاقی افتاد
یک گپ دوستانه که خیلی خوب شروع شد . خوب ادامه داشت ولی خوب تمام نشد .
ومن نمی دانم چرا اینگونه تمام شد .
شادزی از من سوال کرد . ومن از خودم برایش گفتم
او هم از خودش برایم گفت او حرف های دلش را می زد و من با گوش جان می شنیدم .
ولی ناگهان حال شادزی عوض شد . تا آن حد خود را دختر بد خطاب کرد .
کاش می دانستم چه چیز خاطر عزیزم را پریشان کرد .
ای کاش می دانستم .....
وقتی کبوتران پرواز را آغاز می کنند
نسیم بالهاشان من را به رویا فرو می برد
رویاییاز بودن برای حیاتی دیگر
حال آنها در آسمان چرخ میزنند
پس رویای من رسیدن به فعل خواستن است .
اینجاست که خدا هم می خندد
و رویای من دست یافتنی تر می شود.....