شکلک

همه چیز از یک صدا شروع شد و بعد کلمات و بعد تصاویر .
او ما را صدا کرد از میان همه کلمات ؛ از میان همه تصاویر و ما کم کم همه او را دیدیم ؛
با چشمان کوچک و نمناکش همه ما را صدا کرد ؛ آرام و به سختی بلند شد ؛
تولدی دیگر گونه و آغازی که یک صدا ؛ نه یک فریاد بود .*

بعد از یک روز پرکار ؛ مفید و خوب
یک تآتر از نوشته های نغمه ثمینی با بازی زیبای پانته آ بهرام و احمد ساعتچی خیلی چسبید . 




----------------------------
* از کیومرث مرادی - تاتر شکلک

...
 و بیست و پنج آغاز شد ...

برای بارانم و تمام آنهایی که رفته اند یا خواهند رفت !

خداحافظ ...
خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها
خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی
خداحافظ گلم ؛ خوبم ؛ بارانم *
خلاصه هرچه همین هوای همیشه عصمت !
خداحافظ ! خواهر بی دلیل رفتن ها
خداحافظ !

حالا دیدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
دیدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
 دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند .
پس با هر کسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی
نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ
 از اندوه اوقات ما با خبر شوند !

قرار ما از همان ابتدای علاقه پیدا بود
قرار ما به سینه سپردن دریا و ترانه تشنگی نبود
پس بی جهت بهانه میاور
که راه دور و
خانه ما یکی مانده به آخر دنیاست


نه؛ ...
دیگر فراقی نیست
حالا بگذار باد بیاید
بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و رویاهامان شاعر شویم
دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
 دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند
دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین
تا دیگر آدمی ار یک وداع ساده نگرید
 تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ملالی نیست !

حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند .
یادت نرود گلم
به جای من از صمیم همین زندگی
سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس !
دیگر سفارشی نیست
 تنها ؛ جان تو جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند
خداحافظ !

*سید علی صالحی  (با اندکی تغییر ) 


در شبی بارانی  باران  هم رفت !

**
بعضی وقتها می شه که می خواهی یک کاری انجام بدی ولی خوب خراب میشه و ضایع می شوی .

ولی بعضی وقتها است می خواهی یک کاری صورت نگیره برای همین دست به اقدامی می زنی ولی نتیجه کاملا برعکس است یعنی اون کاری که می خواستی پیش نیاد بصورت مضاعف اتفاق می افتد .

بعد برای لحظاتی زمان متوقف می شه و میمونی که چه باید بکنی ....

 

این حکایت هفته قبل من است .

این ترم آخری درس اختیاری پروزه گرفتم چون می گویند برای نظام مهندسی لازم است ولی برای محکم کاری یک درس اختیاری دیگر هم گرفتم که به زور خواهری رفتم امتحانش را دادم و پاس  هم شد .

در طول ترم بیش از نیمی از کار پروزه تمام شده بود ولی از بعد از امتحانات بدلیل مشغله زیاد تمام نشد.

4شنبه روز تحویل کار بود . می شد نروم و استاد یا بر اساس همان کاری که تحویل داده بودم نمره ای لحاظ می کرد یا ناتمام اعلام می کرد .

ولی استاد این درس یکی از دو استادی که من در طول تحصیلم خیلی احترام برایشان قائل بودم و هستم .

برای همین رفتم دانشگاه که نرفتنم کم محلی و بی احترامی به استاد نباشد و بگویم اگر امکان دارد بر اساس همین مقدار کار انجام شده نمره ای را لحاظ کنید و ناتمام اعلام نکنید  چون من درسم تمام شده فقط بعدا برای نظام مهندسی به مشکل نخورم  .

بچه ها به ترتیب می رفتند کارهاشان را تحویل می دادند و به سوالات جواب می داند و بر می گشتند .

از یکی از همین بچه ها که کارش تمام شده بود پروزه اش را قرض گرفتم تا بفهمم چه مقدار کارم ناقص است

قبل از اینکه نوبتم بشه استاد آمد بیرون و مرا دید گفت کارت کو ؟

من به میز اشاره کردم . گفت همین قدر کم .

 

وقتی نوبتم شد همراهم آن قسمتی که از جزوه دستم مطالعه می کردم را همراهم بردم .

فقط برای اینکه دستم پر باشد که تو ذوق استاد نخورد .

استاد هم از من گرفت که نگاه کنه .

و من خشکم زد .

من آماده بودم به این استاد احترام بگذارم و از اینکه اول ترم بهم روحیه داد و باعث شد من توی همین ترم درسم را تمام کنم تشکر کنم .

ولی استادم کلی عصبانی شد و فکر کرد من می خواستم بهش کلک بزنم .

احساسم را درک می کنید .

درسه که ناتمام اعلام میشه و آبرویی که از من رفت یکطرف که اصلا در مقابل اینکه استاد مورد احترامم احساس کرد هیچ ارزشی براش قائل نیستم و یک طرف .

از این بابت خیلی پکرم ، خیلی .

چون می دونید برای من آدمها و مخصوصا آنها که مورد علاقمند مهمترین چیزهایند .
استاد از این بابت ببخشید .

 

 

 

بارش شهاب و یک دنیا آرزو

درست هفته قبل بود .
 که تا همین ساعت ها وسط بیابون روی سقف ماشین دراز کشیده بودیم و آسمان پر از ستاره را نگاه می کردیم و بخاطر شرایط خاص زمانی و مکانی کلی شهاب دیدیم .
که ناگهان دیده می شدند مسیری را عبور می کردند و ناپدید می شدند .

ماجرا از عصر شروع شد که بابا روزنامه آورد خانه و من مطلبی در مورد بارش شهاب در همین شب خوندم ؛ به سرم که چرا من برای تماشا نروم .
تصمیم را گرفتم آماده شدم به چند نفر هم گفتم که من دارم می روم اگر کسی می خواهد بیاید و نخورده مست همراهم شد .

تا محلات رفتیم و آنجا بارش شهاب را دیدیم و آرزو ها کردیم .
ولی برای من همین بارش شهاب ها خود کسب آرزو بود .
آرزوی دیوانگی ؛
که برای دلم و برای آزادی وجودم همیشه بتوانم از قالبهای موجود خود را بکنم و با خودم باشم و برای خودم .
شهاب ها باعث شدند تا بتوانم آنگونه که می خواهم در بند زندگی نباشم و هر چند کوتاه با اراده خودم بار بربندم و سفری آغاز کنم .
سفری برای فرو نشاندن عطش خیال و آرامش جان .
دیوانگی ام از این روست که هیچ گاه نمی خواهم روزمرگی گردی بر روی کودکی ام و آزادی ام بنشاند .
باید برای متفاوت بودن و دیوانگی ام باز هم مبارزه کنم ؛ چون تنها راه آرامش و بقایم است .

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

 انگار بعضی از این شهاب ها خراب بوده چون ماکسیما هنوز بدست پیامبر نرسیده که باریش آرزو کرده بودم !!!



دیوانه ئ مستجاب الدعوه

می گوییند :
                 بعد از هر عطسه انسان چند روزی حتما زنده می ماند .

در رختخواب بودم و از بلاهت و بی سر انجامی زندگی ملول و نا امید تر از حد تصور .
و مانند خیلی از شبهای این سالیان آرزوی مرگ کردم !

که شاید راه خلاصی باشد بر این همه پوچی
و افکاری که هر روزه مثل موریانه چارچوبه مغزم را می بلعد .

ناگاه سه عطسه پشت به پشت  مرا در نوردید .

 بیاد جمله بالا افتادم و خنده ام گرفت .
باید  دعا نویس شوم من که تا این حد مستجاب الدعوه هستم !!!

از فاطمه ! ...


از آب نه
از مهر آب می گویم ،
از " فاطمه " که هـمـیشـــه " فاطمه " است ؛
پاک و زلال و روشن .
بخاطر نام عزیز " فاطمه " به پا می ایستم ،
تمام عمر
دست به سینه 
و از سینه ای که از گریه لبریز است می گویم :
خاک پای تو هستم
تا ابد 
         تا هـمـیشـــه ...


ار وبلاگ واگویه ها