عید همتون مبارک .

دلم تنگه

دلم تنگه و سخت تنگ .
دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده . و از همه بیشتر
دلم برای خودم تنگ شده .
دلم برای جویدن یک کتاب تا اذان صبح ؛ رها نکردنش تا اتمامش
دلم برای خوندن نیمه غایب و گوش کردن نوار زمستان
دلم برای دفتر خاطراتم که از موقع نوشتن اینجا مهجور مونده
دلم برای یادداشتهای صبحگاهیهم ؛ که نوشتن روان و بی فکر بود
دلم برای قرار های تنهاییم با خودم و رفتن گردش با روحم
دلم برای گوش کردن به درد دلهای دوستام
دلم برای بیداری تا صبح و حرف و بحث و کنفرانس
دلم برای نخورده ؛ مست کردن
دلم برای ....
                                تنگ شده  !

برای اطلاع دوستان دیروز تولدم بود . دارم پیر می شوم .
من هم مثل هم بچه ها دوست داشتم زودتر بزرگ شوم ولی مثل بقیه نیستم که حالا از آرزویم پشیمان باشم .
ولی همین سنینم را دوست دارم و نمی خواهم از این بزرگتر شوم .
الان با کودکی ام تفاوتی ندارد الان هم به همان بطالت می گذرد
 ولی حالا دلم آرام است که خودم هستم که تصمیم می گیرم چگونه وقتم را تلف کنم . نه دیگرانی که در مدرسه فکر می کردند صلاح ما را می دانند در صورتی که متاسفانه هیچ نمی دانستند .

دلم برای یک تولد و دور هم بودن هم تنگ شده . 
دیروز فقط سه تلفن داشتم برای تبریک پیر شدنم و چقدر این تلفن ها به من چسبید .
مخصوصا حرف زدن با اون نازنینی که یک ماهی بود ازش بی خبر بودم  .
 همیشه وقتی مهربونی بهم تزریق می شه حسابی شارژ می شم این تنها دوپینگی است که به من اثر می کنه .

بعد از این تلفنها تازه دلتنگی هایم برای تمام کسانی که دوستشان دارم بیشتر شد . 
و شب هم ماه در آسمان بود که همیشه عزیزانم را در آن می بینم و دلم برای همشون پر می کشه . 
حالا کلی دوست دارم که با اینکه ندیدمشان ولی روح و افکارشان در من حل شده است . 
و اونها هم قسمتی از دلتنگیهام شدند .

                                   پس امروز اولین روز از بقیه زندگی من است .

                        --------------------------------
به یاد جوانی  ۵شنبه می خواهم بروم تآتر کسی با من می آید ؟ 
                        ---------------------------------

۲۲۲۲

وفتی آنلاین شدم دیدم تعداد ویزیتودها شده ۲۲۲۲ .
یادش افتادم که ناگهان تو ماشین داد می زد بچه ها اینجا رو و ساعت را نشان میداد که ۲۲:۲۲ یا ۱۱:۱۱
و چقدر به این اعداد علاقه داشت .
من خوششانسم ۱۸۱۸  هم خودم بودم . اونایی که می دونند چقدر به عدد ۱۸ علاقمندم .

ممونون از همتون که می آیید می خونید ؛ نظر می دید و همراهم هستید .

و یک نکته هم بگم : 
بستگی داره ضعف را چی معنی کنی . 
می دونی که نمی تونم احساساتم را مخفی کنم پس بروز می دهم .
بعدش مگه اشکال داره ضعیف باشم و بشکنم . 
پس تو سعی کن زیاد به من فکر نکنی . 
و... 

و اما بعد

من بر گشتم .
یک قرنطینه یک هفته ای برای تحمل مدتها دوری .
ولی برای این منظور فایده ای نداشت . چون دلتنگی زود راه خودشو پیدا می کنه . و توی دل آدم لونه .

 من با اتفاقات راحت کنار می یام و با توجه به اینکه از رفتنش هیچ کس بیشتر از من خوشحال نیست .
ما خداحافظی خیلی ساده ای داشتیم قابل توجه اونهایی که آرزو کرده بودند برام خیلی سخت نباشه .
حتی معمولی تر از شبهایی که اون مرا می رساند به خانه و جدایی از هم که زمان زیادی می برد .

 یک هفته مثل تمام این سالها کنار هم بودیم .
و سکوت هم مهمانمان بود
ولی هیچ چیز بهتر از با هم بودن نمی شه ؛ در کنار هم بودن .

او می رود ولی و من خوشحالم .
او می رود ولی ...

من تا آخر هفته می روم مسافرت .
 دارم می رم که چند روز خودمو با عزیزترینم قرنطینه کنم .
و بعد خداخافظی .
منو یادتون نره بازم پیشم بیایید .
نوشته قبلی  را بخونید و اونجا نظر بدید.

داستان وبلاگم.

پینکفلویدش داره داستان وبگردیشو می نویسی از اون اولها .
من از اون تقلید نکردما !

من توسط دوستانم با وبلاگ آشنا شدم و بعدها به پیشنهاد آنها شروع کردیم توی سایه روشن با هم و برای هم نوشتن آخه ما همدیگر را کم می دیدیم .
فقط هفته ای ۵ روز !
و خوب باید یکجوری از حال هم خبر دار می شدیم .
من از همشون در مورد کامپیوتر و وبلاگ خنگ تر بودم (حالاشم هستم ولی برون نیارید )
و حسابی ازشون انرژی گرفتم تا یاد گرفتم باید چیکار کنم !
تا اونموقع فقط خورشید خانم می خواندم و بس .
گذشت گذشت تا بخاطر اینکه بتونم با یک دوست راحتتر ارتباط برقرار کنم و حرفهامون را به هم بزنیم اینجا را راه انداختم .
یواش یواش معتادش شدم .
تا  تابستون که حسابی وقت خودم را با وبگردی وبنویسی میگذروندم .
تا یک دوستی آمد و لطف کرد ایینجا را به این خوشگلی طراحی کرد .
ناتوردشت تو یکی از نظراتش به شکل وبلاگم حسودی کرده بود .
باید بهش بگم درسته که اینجا خوشگل شده ولی از اون مهمتر برای من اینه که با دیدن وبلاگم یادم می افته چه دوستی دارم . و مهمترین چیزی که از این وبلاگ کسب کردم و منو همینطور
مشتاق نگه داشته تا ادامه دهم ؛ پیدا کردن دوستای جدیده .

همه شاکی بودند از نبود نظرات ولی برای من مهم نبود چون برای دل خودم می نوشتم .
ولی حالا نظرات مهم شده اینکه بدونم دوستام . در مورد این فکر یا حرف من چه فکری می کنند و مهتر از همه اونهایی هستند که لطف دارن و خواننده ثابت منند . چون پایا پای  با افکار هم آشنا می شیم . وجذابترین چیز برای من اینه که بدونم دیگران چگونه فکر می کنند و احساساتشون چگونه است و وبلاگ این را راحت در اختیار من می زاره .

مینا آلبالو هم به من گیر داده که تو خیلی عاقلی و چرا اسمت دیوانست .
اولا چشمات عاقل میبینه
 دوما چرا فحش می دی عاقل کدومه !
سوما زود داستان دیوانگیم برایت می نویسم .  

افکار آنیتا و سوالاتش هم منو این چند مدت خیلی به چالش طلبیده . بهمراه دوستش
 و نوشته های beauty queen و آهنگ زیبای وبلاگش که هر شب همراه منه .و گنگ خوابدیده با آهنگ خاصش  
 
نوشته های دو دوست قدیمی میثم و majas با اینکه بعضی اوقات طمع تلخی داره .
خسرو پرویز و مریم با نصایح گوهر بارشون چراغ راهم هستند.
 
جاهایی که وقتی دلم گرفته می روم حباب کوچک و گندم زار و بالا افتادن و روز نوشت و نیلوفر آبی و پریا
و سارا به یاد سارای گم شدم.
و مجله ای که دوسش میداشتم ایران امروز

ودیگر دوستان :
میترا با عکس بالای وبلاگش که من یاد کارتون مولان میندازه و ساغر که عادت نداره کفش پاشنه دار بپوشه و هنوز کوله میندازه . و اینکه اسمش بده

و رفیق فابریک مهناز و خواهرش
و اون که بدون امضا می نویسه .
 نچاق و ترنج و یکی بو یکی نوشت 
چون خانومها مقدمند  بیشتر از اونها گفتم .

دریا و شب بارانی و دیدار عشق . چون که فمنیست نباشم !
 و دیوانه های دیگر ۱ و ۲
و اینم مجهوله مردتنها+نگاه =شوکا بیابید نویسنده وبلاگ را  

و شادزی خانم که امیدوارم هرچه زودتر نوشتن را شروع کنه .
و....

شب نگاری (۴)

دلک یک پری می خواهد .
این آرزوی از بچگی همراهم است یک پری که همراهم باشه تا ازش خوب و بد و بپرسم تا رسم دیوانگی را با او نقش کنم .
یکی که بدونه لبخند چه معنی می ده و ترسم چه دلپذیره .
دلم هوس فرار کرده - یک فرار مجهول ؛ یک تغییر محسوس
یک شکست بدون خورده شیشه .
من می روم چون رفتن بهتر از ایستایی است حتی اگر سر و دست هزینه راه باشد .
ما بدنبال نمونه ایم و این تنها انرژی را برای ادامه می دهد .
یک اتفاق - یک تعجب ؛ یک غیر معمول و ادامه یم غیر ممکن
آیا می شه ؟

دلم هوس کباب ترکی کرده ؛ توی صحن خونه خدا .
دلم هوس یک اذان گرده از مناره های مدینه
ودیدن کلی آدم که می دوند...
و فرداها آنها بدنبال چی خواهند بود ؟
ومن را خدا در میان برزخی از بود و نبود- شر و خیر - در میان انبوهی از سوالات و ابهامات رها کرده و در میان زمین و آسمان !

و در میان زمین آسمان هر دو قوم را میبینم و هیچ کدام را نمی فهمم.
 من را در این میان نگهداشته اند تا در حسرت آرامش دست و پا بزنم !
من شناوری هستم میان این دو سیال . به دو سو حرکت می کنم و هر دو مرا می رانند ودر این مکان میانی مکانی نیست برای ماندن .
پس من هم مثل تمام دوران بشر ؛ سرگردانم .
سرگردان میان چپ و راست ؛ سیاه و سفید ؛ بود و نبود و میان نادانسته ها .
میانه بهترین جاست اگر جایی برای توقف باشد ولی نه اینکه هر لحظه به سویی و به رویی و سمتی و فریادی و آهی و به لبخندی و اشکی و در آخر تنها جوابی که باقی می ماند :

                                                                          نمی دانم است .

جواب تمام سوالات ما در میانه است .
برای هر کسی صعود و حرکت به بالا نکته است ولی برای ما میانه ها تغییر شکست است و مرگ چه صعود و چه سقوط.
ما شاخص هستیم و این شاخص در هیچ مکانی جر میانه کاربرد ندارد . 
میانه بودم در هر زمان همراه با زجر و عذاب است .
ولی امشب اولین باری است که به میانه بودنم افتخار می کنم .
من میانه ام و این حکمت ازلی من است  و به هیچ چیز وابستگی ندارم و پس یک میانه خواهم ماند .
و با حرکت به سوی میانه ترین میانه ها -
و به مرکز می روم و گرداگردم همه نور و اطرافم تاریکی
من در میانم
و اطرافم  ظلم و همه فریاد و گناه .
و همه از من می پرستد کیستی ؟
                                                                        و من خواهم گفت : هیچم
 می پرسند نامت چیست ؟
                                                                        می گویم :  دیوانه 

و این نام را با چه غروری خواهم گفت .                        
                               
                                                                         من دیوانه ام - هیچم !