من هرگز نخواستم که از عشق ؛ افسانه ای بیافرینم .
باور کن .
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم - کودکانه و ساده و روستایی .
من از دوست داشتن ؛ فقط لحظه ها را می خواستم .
آن لحظه ای که تو را به نام می نامیدم .
آن لحظه ای که خاکستری گذرای زمین در میان موج جوشان مه ؛رطوبتی سحر گاهی داشت .
آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه ای می چرخید.
لحظه رنگین زنان چای چین .
لحظه فروتن چایخانه های گرم ؛ در گذرگاه شب .
لحظه دست باد بر گیسوان تو
لحظه نظارت سر سختانه ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم .
من برای گریستن نبود که خواندم .
من آواز را برای لحظه های سکوت می خواستم .
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم ؛ مه آلود و غمناک با پنچره های مسدود و تاریک .
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم .
تو زیستن را در لحظه بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه توز بطالت را میافرین !

                                    مرگ ؛ سخن دیگریست .
                                    مرگ ؛ سخن ساده ایست .

و من دیگر برای تو از نهایت ؛ سخن نخواهم گفت .
که چه سوگوارانه است تمام پایان ها .
برای تو از لحظه های خوش صوت
از بی ریایی یک قطره آب - که از دست می چکد
و از تبلور رنگین یک کلام
و از تقدس بی حصر هر نگاه - که می خندد .
برای تو از سر زدن سخن می گویم .
رجعتی باید
رجعتی دیگر باید
به حریم مهربانی گل های نرم ابریشم
به رنگ روشن پر های مرغ دریایی
به باد صبح که بیدار می کند .
چه نرم ؛ چه مهربان ؛ چه دوست .
رجعتی باید به شادمانی پر شکوه اشیاء

لباس های زمستانی ات را فراموش نکن !
----------------------------------------------------------------------
به بهانه تولد عزیزترینم ....

دو روزی رفتم گرگان ؛ با دوستای عزیزم .
خوردیم و خوابیدیم و تو جاده ها راندیم و موزیک گوش کردیم .
به امید اینکه فردا ها را با انرژی تر پیش ببرم .
---------------------------------------------------------------------
به یاد بدون امضاء که ممکنه یه مدت ننویسه .
من از اشو براتون می نویسم . به فراخوری که خودم کیف کردن یا انگیلسی یا فارسی شاید هم با هر دو زبان:
 
A real education will not teach you to compete  
it will teach you to cooperate
it will not teach you to fight and come first .
it will teach you to be creative ; to be loving ; to be blissful
without any comparison with the other

دیشب با این که کمی باون آمد . رفتم وکمی زیرش نفس کشیدم .
ولی امروز از دانشگاه تا خانه را هر چه سریع تر زیر بارون راندم .
ولی باز هم به موقع به دوستم نرسدم تا او را از نگرانی و پریشانی برهانم .
خانه نشستم پشت کامپیوتر و باز بارون گرفت ولی من لج کرده بودم که امروز زیر بارون قدم نزنم .
دلم برای دوستم شور می زد .
بارون که بند آمد از خانه زدم بیرون تا با بوی برگهای بارون خورده فکر کنم و باز فکر .و باز رکوئیم گوش کردم و قدم زدم .
ولی بارون از من زرنگ تر بود و دوباره شروع به بارش کرد .
و تا مدتی زیر بارون هم را رفتم.
مثل راه رفتن یک مرده مرده .
و نگاه مردم که از کنارم رد می شدند و گفتند دیوانه را ببین !
با ریزش بارون رو سرم و خیس کردن موهام ؛
 غم و غصه ها تا مدتی رفتند مرخصی .

سیاه تر از تاریکی

دوشنبه سحر گاه که اندوهگین می خوابیدم .
 هرگز باور نداشتم که این روزم از بدترین روزهای عمرم خواهد بود .
روز بدی از لحاظ روحی نه اتفاقات فیزیکی که ممکن است در خانه یا بیرون از آن برایمان پیش آید.
 بد خوابیده بودم . به موقع بلند نشدم . وبه دانشگاه رفتم . اولین بار در طول این ۴ سال بود که رفتم و سر کلاس نرفتم .
تا خانه به بلند ترین نحوی که می شد نوار گوش دادم و با سرعت راندم تا خانه .
کسی خانه نبود و چه موهبتی چون من را در آن حال نبینند .
تمام مدت از زمان بیدار شدنم چیزی در سرم در حال خوردن مغزم بود.
افکار پراکنده که گاه بی گاه به سراغم می آیند . همگی با هم حمله خود را آغاز کرده بودند . 
وچه لشکر کشی عظیمی ؛ که حتی سد ذوالقرنین هم نمی توانست جلوی این  سیل را بگیرد .
فکر کردم و فکر و یافتم اشتباه تمام دوران حیاتم را .
دو اشتباه 
دو دلیل بودنم تا امروز همان اشتباهات اصل زندگی ام بوده اند .
:دوست داشتن و فکر کردن
یافتم دو کاری که خوب بلد بودم و هستم امروز دست و پایم را بسته است و من نمی توانم خود را از این جهان جدا کنم .
ما رمضان نزدیک است ومن هر روز بی تفاوت تر می شوم .
بی تفاوت نصبت به همه چیز .
حال از بابت سالهای که گذشته است ناراحت نیستم .
چون کاری جر این دو بلد نبودم .
نگران آینده ام ؛ من که قدرت و جرات اتمام را ندارم . و ادامه با همان روش من را می ترساند .
ولی این هم حقیقتیست که من دیگر بدون دوست داشتن و فکر کردن نمی توانم ادامه دهم چون آنها در وجودم رخنه کرده اند و من به آنها عادت .
ولی با آنها هر روز در رنج و عذاب سپری می شود .
هیچ کس را هم برای این روز سرشار از درد نیافتم .

نامزدی برادرم بود که گذشت . و من به جای شادی و سر مستی مانند انسانها ؛ فقط فکر کردم .فکر!
نمی دانم روزهای آینده با خود روشنی به همراه دارن یا آنها هم سیاهی را با خود حمل می کنند .

اینجا هم سختم است بنویسم به یکی از آن دو دلیل چون نمی توانم ناراحت کردن عزیزانم را ببینم .
 همه چیز داره تبدیل به یک پارادکس می شه .

می خوام بخوابم .
هر شب تصمیمم  این است که زودتر بخوابم .
ولی به اینجا به این دنیا جدید وابسته شده ام .
با اینکه غم و غصه هامو افزون می کنه .
هر روز بدتر از دیروز حکایت مملکت ما می شه .
پینگفلویدیش از احساس گناهش بخاطر اعتماد به خاتمی میگه.
شادی صدر از پزونده افسانه نوروزی و هزاران مسئله مشابه .
بابک از ترک کردن می گه . نماز نه ؛ ترک خودش 
خورشید از امدن خانم عبادی و دوریها
ناتور عزیز هم این روزا خوب نیست .
میثم از بارون و نفرین این روزها
بهار از سیر قهقرایی نهلیستی
پریناز از فضاوت های غلط
پرشتو از رفتن میگه .
و...
آهنگ سارا مزید بر علت می شه که تا می شه دلم بگیره .
امیدوار بقیه دوستام خوب باشند بغض و نمناکی نگاه دیگه مجالی برای ادامه خوندن امشب نمی زاره .

تمام مسئله این است که هیچ چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توان نگه داری .
تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست .
تو می توانی زودتر از آن لحظه ای که انتظار ؛ به اوج خود می رسد و ظرف بلور در میان زمین و هواست؛ضربه ات را بزنی و به انتظار پایان بخشی .
اما هر گز نمی توانی کاسه را در میان زمین و هوا رها کنی .
زودتر شکستن ؛ آری -
دیرتر شکستن ؛ شاید .
اما به هر حال شکستن ؛ نقش بلور است ؛
هنگامی که معرکه معرکه عبور است نه توقف .
و عبور ذات همه چیز است .

شب نگاری(۵)

(چند روز است  که می خواهم آخرین قسمت از شب نگاریهای دوشنبه ۲۷/۵/۸۲  را بنویسم ؛که اگه دوستی بخواهد هر ۵ قسمتش را بخواند همه در صفحه اصلی باشند . ولی دستم به نوشتن نمی رفت .)

کی می روی
که سخت مشتاق رفتنت هستم .
چیزی که هیچ کس باورش نمی شود .
تو پاره تن من هستی ؛ خودم هستی و من می خواهم تو را برانم تا مانند من نباشی .
دوست داشتم در تنهایی غریبی ؛ عمری را بگذرانم و تو بدانی که تنهایم . 
ولی امروز تو می روی و من کماکان تنها خواهم بود ولی تو تنهایی مرا باور نداری .
من ساعت ها ؛ در کنار جویها خواهم نشست . بر فراز کوها و غروب را  نظاره گر خواهم بود . 
  *یک تصویر مورد علاقه *

علاقه ام به رفتنت از روی عدم توان در بر آوردن مسئو لیت است . نه از آن رو که تو می اندیشیند و فکر می کنند چون کسی آمده توان توازن ندارم  نه !
توان در انجام هیچ کاری ندارم ؛ سستم و بی اساس و رو به زوال - یک شکست خورده محتوم - یک آواره زندگی . 
و هدف و امیدم تو هستی ؛ پس باید بروی باید از من فاصله بگیری تا گندآب من پای و مشامت را نیالاید .

شاهپرکی هستم ترسو و از ترسم روز و شب را بی هیچ حرکتی می گذرانم تا مبادا خطری باشد . 
هدفی نیست ؛ سمتی نیست تا حرکتی ایجاد شود . 

دوستانم همه خواهند رفت ؛ عزیزانم می روند ؛ پاره تنم می رود 
و من بسیار خوشحالم که فروریزش من را نخواهند دید . 
شکستن کوه بیشتر از خرد شدن سنگی صدا و خراب و تلفات دارد .
من کوهی بودم برای اتکا و پلی برای عبور انسانها و رسیدن بهم و ملاقات یکدیکر یر روی این پل
 و حقا عظیم پلی و بلند کوهی بودم . 
ولی من خواهم ریخت پس از من فاصله بگیرید سریع از روی پل عبور کنید و خانه هایتان را از سایه کوه بکوچانید .
تا به شما صدمه نرسد.
پس از من دور شوید تا سنگ ریزه های فروریزشم شما را نگیرد .
به سلامت بروید ولی پشت خود را نگاه نکنید . 
                                                     
                                                              من دیگر نیستم .