صدای بارن می آید و دلتنگی های من افزون می گردد.
دلتنگی هایی که همدم و همیار همیشگی من بوده و است .
شاید دیوانه با همین دلتنگی ها و دلواپسی هاست که شناخته می شود .
۶ روز است که از مسافرت بازگشته ام و دلتنگی دوستان و همسفران را همراه دارم .
دوستانی که تا پیش از این نمی شناختم ولی چند روزی را در کنار آنها گذراندم که جز بهترین زمان  های عمرم بوده است .
روزهایی کذشت فارغ از بودن و شدن ؛ فارغ از گذشته و آینده .
دقایقی که فقط در حال زندگی کردیم و گذشت و ای کاش هیچ گاه تمامی نداشت .
روزها در کنار آبی دریا زیر سایه بان خورشید و در آغوش ساحل شنی
و شب ها که ساحل وجود از مه فراگیر می شد ؛ ما در حالتی تعلیق نفس کشیدیم .
گذشت روزگاری و هیچ از آن نماند جز اندکی خاطره فقط در ذهن .
زمانی سپری شد کاملا معلق و گسسته از هر انچه بدان تعلق داریم و هیچ ارتباطی نبود .

در رهایی گذراندیم ؛ قدم زدیم پای افشاندیم و خندیدیم و با صدای بلند خندیدیم و حتی گاهی اخمی بر ابروانمان نشست و گذشت .
و دوست داشتن دوست ؛ و داشتن لحظه ها را .

و من در این تعلیق و بی کسی با صدای آرام در جنگلی آبی با خدای خورشید به زبانی دیگر نجوا کردم .
راه رفتم ؛ دویدم و تنهاییم را با تنهایی دیگری همراه کردم .
روزها به گونه های دخترک همراه لبخندی نشاندم و در شعله چشمانش همبستگی را بیاد آوردم .
 در سکوت کلام و موج احساس چهره ای سرد تنفس کردم و باز فوران احساس ...

ولی با اتمام زمان همگی را براه خود سپردم ؛ و حال دلتنگی های معمول دیوانه جریان دارد .

ناتانایل عزیزم :

در دوست داشتن از اونکه می گی سخت تر اینه که :

 یکی را دوست داشته باشی .
و بدونی بدرد اون آدم نمی خوری ؛ و در حد اون نیستی .
چون می دونی حقش بهترینهاست .

و کسی را دوست داشته باشی .
و شباهتمند ترین آدم بهت باشه ؛
ولی خودتو که مرور می کنی هیچ پشتوانه ای برای آینده نداری .
چیزی که بتونی بهترینت را خوشبخت کنی .
وقتی هیچی نباشی ؛ دوست داشتنم برات سخت می شه .
وقتی هیچی نداری برای عرضه کردن ؛ تو بلا تکلیفی می پوستی .
وقتی تو خودت نمی بینی که بتونی ؛بهترینها را برای بهترینت فراهم کنی .
اون موقع است که کم می یاری و اینه که سخته .
 
اون موقع است که می مونی باید دوست داشته باشی یا نه ؟
با خود می گی تو که که هیچی نیستی !
تو که به هیچ دردی نمی خوری !
تو که یک بی مصرف بدرد نخوری !
تو که اصولا برای زندگی آفریده نشدی !
تو فقط اومدی یک مدت باشی و بری ؛ همین .
پس یاد بگیر چطور باید دوست داشته باشی.
یا دوست نداشته باش .


علاوه بر نوشته  پایینی که لطف می کنید می خونید .
یک مطلب هم تو سایه روشن نوشتم بی زحمت اونم بخونید ؛ 
آخه  خودم دوسش دارم .

حرکت به سوی نور

 
  در فراسوی تنهایی و تاریکی نوری می بینم .
 و از دور چه زیباست باید به آنسو بروم ولی من که حرکت نمی دانم .
 
 شیطان در گوش من است !
 نه آن نور زیبا آتش خانمان سوز نیست .
 او را از خود می رانم .
 
 حال ترس مهمان دلم می شود . راندن ترس کار ساده ای نیست .
 ولی حرکت می باید و استاد گفت :
 از پس فرصت ها بروید حتی اگر توانش را در خود نمی بینید .

 و حرکت از پس سالها سکون چه سخت است .

در حالی که مشغول جمع آوری اتاقم بودم . نوشته هایی بی تاریخ را پیدا کردم مال همین امسال است ولی دقیقا چه ماهی بخاطر ندارم .
سبک این نوشته ام با تمام نوشته هایم فرق می کنه  ؛ گفتم بگذارمش اینجا ؛
تا دیوانه اینجوری را هم بینید .

می خواهم چند خط برایت بنویسم . نوشته هایت را خواندم .
غرق در افکارت می شوم با تو پرواز می کنم .
حالم امروز عجیب است . ملتهب هستم . شب مهمانی دعوت دارم و نمی خواهم بروم .
می خواهم در اتاقم بمانم و تنها باشم . می خواهم فکر کنم ؛ بخوانم و بنویسم .
حالم خوب نیست .
دیشب صدایت غم داشت دلم برایت به ضربه افتاد .
دیروز دلم برایت تنگ شده بود و سخت تنگ شده بود .
صبح که از خواب بلند شدم . صدای باران می آمد .
چندین شب است باز در اتاق پشت بام می خوابم .
صدای باران در اینجا نزدیک تر است ؛ از ناودان درست در کنارم می ریزد .
باران مرا به یاد محبت های تو می اندازد ؛ به یاد پاکی تو .
باران می آید و من می دانم تو در آن محو شده ای و اگر من خودم را به بارن برسانم
من هم با تو هستم .
این روزها بارانی است و من روزهای بارانی را به خاطر با تو بودن دوست دارم .
می روم ولی ای کاش ...

به سوی شرق که هجوم می آورند .
یاس نو ی باغچه مان هم پایمال می شود .

آیا شروع دیگریست بر عبور پاسبان هایی بر کوچه های آرزو .


None are so hopelessly enslaved, as those who falsely believe they are free 

"GOETHE"

ما فرزندان اندوهیم


 شب ۲۲ بهمن است و ساعت ۹ ؛ 
صدای الاه اکبر بگوش نمی رسد حتی در محله قدیمی خانه پدر بزرگ.
ولی آسمان تهران را نوربارن میکنند .
همه می روند .
 همه آنهایی که مدام فریاد بر لب دارند و معترضند به پشت بام می روند تا آتش بازی تماشا کنند .
خوب انسان طالب زیبایی است .
من از جایم تکان نمی خورم . در جایم خشکم زده است .
پدرم باریک بین است ؛ می گوید : نرفتی تا هیچ گونه تاییدشان نکرده باشی .
من در افکارم هستم و جوابی نمی دهم ولی حق با اوست .

همه آنها که من را از قبل می شناسند و شما که اینجا با من آشنا شده اید می دانید که من سیاسی نیستم .
و حتی فراری از آن ؛ که حتی بارها به کیمیا گلایه کرده ام از حرفهای سیاسی اش .

پس بدانید به کجایم رسیده که من هم ....

و ساعت ۱۰ فیلمی مستند از زمان انقلاب گذاشتند . فیلمی که تا بحال نمایش نداده بودند .
در طول فیلم سوالی که که چکش وار بر من می کوفت این بود :
به کجا می خواستند بروند و حالا این انقلاب به کجا رفت ؟
آیا حقمان بود ؟
و یا همان است که می گویند : بر هر مردمی همانها حکموت می کنند که لایقشان هستند .
آخر چرا ؟
شاه باید می رفت ولی خون ها و آرزوهایمان نباید اینگونه استحاله می شد !
ولی چرا شد ؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------

ما فرزندان اندوهیم ؛ ما شاعریم
پیامبریم و نغمه سراییم . ما جامه خداگونه ای از رشته های قلبمان می بافیم
و دستان فرشتگان را ؛ از دانه های اعماق وجودمان پر می کنیم .

شما بر عادت طمع آویخته اید
و شمشیر بران طمع هزار جوی خون راه انداخته ...اما ما ؛ با حقیقت همراهیم ؛
و دستان حقیقت ؛ دانش را از دایره نور قلب برتر ؛ فرو فرستاده است .

ما قصرهایی را برای شما بنا کردیم و شما گورهایی برای ما ؛
و بین زیبایی قصر و زشتی گور ها
انسانیت ؛ چون نگاهبانی با اسلحه هایی آهنین گام بر می دارد.

ما گذرگاهتان را به گلها آراستیم
وشما بسترمان را به خار پوشاندید :
بین گلها و خار ها ؛ حقیقت در خوابی عمیق است .

آن مرد ناصری را بر صلیب نهادید و  به او ریشخند زدید؛
اما او از صلیب پایین آمد و بر همه نسل ها فائق شد
و زمین را پر از عظمت و زیبایی خود کرد .

شما سقراط را مسموم کردید و پولس را سنگسار نمودید و گالیله را کشتید .
و به علی بن ابی طالب خیانت کردید .
 اما آنان اکنون زنده اند و هچون دلاور مردانی پیروز تا ابد باقی خواهند ماند.
در حالی که شما مانند اجسادی بر روی خاک در خاطره بشر می مانید
که کسی شما را در ظلمات فراموشی و نیستی دفن نخواهد کرد .

ما فرزندان اندوهیم و اندوه ابر ثروتی است که دانش و حقیقت بر جهان می بارد .
و شما فرزندان شادی هستید .
و هر چند شادی هایتان بیشتر شود  مانند ستون هایی از دود توسط باد از بین می روند .