بابا آمد بالا و کمی دست دست کرد و نشست روی صندلی و زود شروع کرد .
دو جمله نصیحت کرد .
من دراز کشیده بودم روی زمین و خرسهای پاندا می خواندم .
و می دانستم امشب تلفن خراب است و با هیچ کس حرف نخواهم زد .
من هم اگر پدر بودم حق را به او می دادم .
و حتی الان که پسرم باز هم حق را به او می دهم .
و ازش بابت توجهی که به من دارد ممنونم .
ولی چرا دلیلش را از من نپرسید .
چرا هم خوبیها و بدیها را اینطور قضاوت می کنند .
چرا کاری که بد است برای تمام تاریخ بشر بد پنداشته می شود .
شاید زمان یا شخص بدکار دلیلی داشته باشد ، که بدی به نیکی بدل شود یا درجه بدی آن کاسته شود .
نگاهم متفاوت و ابزارها برای من معنی دیگر دارند .
من اینجاست که می توانم خودم باشم بدون هیچ ملاحظه کاری اجتماعی .
اینجاست که من عزیزترینهایم که در قلبم ساکن هستند ، حرف می زنم حتی از فرای مایلها فاصله –
و حرف خوراک من است .
من هم باید زندگی کنم .
من حرف دارم و حرفهایم را اینجا باید بزنم .
من برای خواهرم ، برای دخترک و برای عزیزترینم حرف دارم .
برای سایه های اطرافم حرف دارم . برای تمام ساکنین قلبم حرف دارم .
من را از حرف زدن محروم نکنید .
من کار دیگری بلد نیستم .....
(نوشته شده درست یکماه قبل )
می گوییند چرا نمی نویسی ؟
آخه چی بگم براتون ؛ چی دارم که بگم ؟
از ندانسته هایم بگویم که به هر چیزی می رسم ، در آخر باید بگویم نمیدونم .
از رفتن سینا مطلبی بگم
که نمی دونم باید از آزادیش و رهاییش خوشحال باشم و یا از رفتنش ناراحت...
یا از بغض گلویم در حین خوندن مطالبش !
واینکه بهترینامون هرروزه از این مملکت می روند و خوب حق هم دارند .
چون هر انسانی حق حیات داره .
از مطلب خورشید خانم بگم و کلافگیم از ترس عادی شدن
از ترسی که همیشه همراهم بوده ، و نخورده مست هم بهم گفت :
مطلب خورشید خانم را خوندی ، همام دغدغه های توست .
ترسم از اینکه جامعه مرا مجبور کند با تمام حربه هایی که خوب بلد است.
که من را هم مثل خودش کند .
و عادی بشم .
و نمی دانم چه باد کرد .
از زلزله بگم براتون و اینکه باید چه احساس را به خودم تحمیل کنم .
باید همینطوری ناراحت باشم از بابت انسانها از بابت ارگ بم !
مگه ما مسلمون نیستیم . اسلام یعنی تسلیم .
خوب مگه خدا قادر متعال نیست . خوب حالا که اون خواسته اینطوری بشه .
ما چه کاره هستیم .خوب خواسته این همه آدم بمیرند .
می شد بخواد زلزله نیاد . می شد بخواد زلزله کانونش وسط یک شهر نباشه . می شد بخواد ساعتش اینقدر زود نباشه که همه خواب باشند .
نمی شد ؟
حالا من چه احساس باید داشته باشم ناراحتی یا بی خیالی
دیشب که دلم می خواست هر چیزی دمه دستم است را بشکونم .
من خودم را دست باد دادم ولی حالا که زلزله آمده می شود در باد سیر کرد .
و باز بی قید بود ؟
و باز هم نمیدانم ....
از زندگی بگم ، که داره می گذره و من هر روز احساس می کنم هیچ توشه ای بر نمی دارم از این روزگار و باز حس مداوم بیهودگی و بلامصرفی ....
و آدمهایی که جدیدا می بینم و در کنارشون می فهمم که هیچ چیز نمی دانم .
از دلتنگی هایم بگم که مهمان دائمم شده .یا از دلواپسی هایم ،
و اینکه باز نمی دونم درمانش چیه ؟
الان شادزی دعوام می کنه که تو همش به فکر دیگرانی و زندگیت شده سیر در دلواپسی های دیگران !
پس بهتره تمام کنم حرفهایم را .
این جمله را ازش خوندید :
تا حالا شده کسی و به خودت مومن کنی و بعد مومنانه به ایمان اون ایمان بیاری؟
حالا اونایی که این چند روزه ازم پورسیدند چطوری ؟
و من جواب دادم که خوبم ، از دستم شاکی نشوند و فکر کنند بهشون دروغ گفتم
چون وقتی با اونا هم صحبت بودم واقعا خوب بودم و سر حال
شاعر می گه :
گفته بودم تا تو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی
اگه دوست دارید یک نوشته خوب ، البته طولانی را بخونید به آنسوی دریچه حتما سر بزنید .
یک نکته هم طبق اماری که گرفتم ازهر 100 نفری که لطف می کنند به اینجا سر می زنند
فقط 8 نفر نظر می دهند این هم جز مسائلی است که نمی دونم چرا ؟
ودر آخر تمام کسانی که از چندین روز پیش تا امشب برام pm دادند باید بگم بابت یک مشکلی که نمی دونم چیه من نتونستم حرفای قشنگشون را بخونم .
اینم از بدشانسیمه چون واقعا خوندن این نوشتها که برام می گذارید خیلی لذت بخشه .
دلم برای نوشتن تنگ شده ؛ تلاش می کنم زودی بنویسم .
حالا تا اون موقع می تونید به سایه روشن سر بزنید . اونجا نوشتم .
یکی از دوستان منو برای مسابقه وبلاگها کاندید کرده .
حدس می زنم کی باشه ؛ پس خودش هم برام تبلیغ کنه .
خوب پرو هستم ها .
پس در آستانه انتخابات مجلس برای تمرین خوب اندیشیدن و تمرین خوب دیدن
به من رای دهید .
من یک دیوانه ام و دیگر هیچ ؛
پس شاید بهتر باشه منو جدی نگیرید.
حالا خود دانید .
دیشب مهمونی بودم ، یک خانمی در حال صحبت با مامانی بود .
که من متوجه شدم به من هم نگاه می کنه .
دقت کردم دیدم داره می گه ماشاءالاه بزنم به تخته ای آقا .... هر دفعه خوشگلتر می شه !
حالا شما جای من بودید چه احسای بهتون دست می داد . چون معمولا این جمله در توصیف دختران گرامی به کار می ره و اگه سالی یک بار بخواد در مورد ظاهر ما حرف بزن می گن فلانی بزرگ شده ها اونم منظورش اینه که چاق شده .
حالا نمی دونم باید چه احساسی داشته باشم .
من به دلیل ، یک همایشی که در دانشگاه بود و سه روز دانشگاه تعطیل شد و اینکه من فقط همون سه روز را کلاس داشتم . 11 روز تعطیل بودم و از رفتن دانشگاه معاف .
با خودم تصمیم گرفتم که از این مدت حداکثر استفاده را بکونم .
خوب یه برنامه ریزی کردم . خوب به کلاس های هر روز بعد از ظهرم رسیدم و انجام تکالیفش .
یک روز برای دیدن یک دوست ، به نمایشگاه وب سر زدم . و چه ملاقات خوبی بود .
قابل توجه که ایشون یک اقای محترم بودند . فکر غلط نکنیدها!
و این روزها که هوا هم بارانی و لطیف است و من در نمایشگاه قدم زدم زیر بارن و کاج ها را بو کردم .
از درون یکی بهم نهیب زد نکن این کارو جلوی مردم ، فکر می کنند دیوانه هستی .
این جمله باعث شد جدی تر از قبل به این کار که ازش لذت می برم و انرژی میگیرم ادامه دهم .
فرداش رفتم .کاخ سعدآباد ، که زیر بارون و مه ، کلی عکس گرفتم .
روز خوبی بود . جا داره از همراه عزیزم که منو امروز تحمل کرد هم تشکر کنم .
خلاصه سرتون را درد نیارم . من به خودم گفته بودم . ک هر کاری دوست داری بکن ولی یک کاری هم که دوست نداری فقط باید انجام بده برای امتحان دوشنبه آماده بشی .
ولی حالا در آخرین ساعات تعطیلیم به سر می برم . وباید اعتراف کنم که لای کتاب را هم باز نکردم و
خوب مثل همیشه آخرین اولویت به درس و دانشگاه می رسه و شاید هم اولویتی بهش نمی رسه و سرش بی کلاه می مونه .