یک هفته است . وقتی می رسم خونه ؛ با دلشوره در را باز می کنم . نفسم را حبس می کنم و با هزاران امید وارد می شوم .
 تا شاید بالاخره اون نامه ای که باید می رسیده  ؛ رسیده باشه !
از کاغذ های تبلیغ متنفرم چون من را یک لحظه گول می زنند و فکر می کنم که نامه ام رسیده .
ولی بعد از اون هیجان ؛ آب سردیست روی من .
قول دادم از امشب دیگه در مورد اتفاق ناگوار گم شدن نامه هایمان ؛دیگه حرفی نزنیم و بپذیریمش !
 خیلی دردناکه همان قدر که برای تو که نوشتی مالکش بودی ؛ من هم که مخاطب بودم مالکشم .

-----------------------------------------------------------------------------------------------
امسال زیبا ترین عید قربان را داشتم چون عیدی گرفتم :
یک سیب سرخ معطر 
و شبی که عزیزی برایم شعر خواند و من در صدایش با رویاها به خواب رفتم . 
و عروسی برادرم . 

بابا آمد بالا و کمی دست دست کرد و نشست روی صندلی و زود شروع کرد .

دو جمله نصیحت کرد .

من دراز کشیده بودم روی زمین و خرسهای پاندا می خواندم .

و می دانستم امشب تلفن خراب است و با هیچ کس حرف نخواهم زد .

من هم اگر پدر بودم حق را به او می دادم .

و حتی الان که پسرم باز هم حق را به او می دهم .

و ازش بابت توجهی که به من دارد ممنونم .

ولی چرا دلیلش را از من نپرسید .

چرا هم خوبیها و بدیها را اینطور قضاوت می کنند .

چرا کاری که بد است برای تمام تاریخ بشر بد پنداشته می شود .

شاید زمان یا شخص بدکار دلیلی داشته باشد ، که بدی به نیکی بدل شود یا درجه بدی آن کاسته شود .

نگاهم متفاوت  و ابزارها  برای من معنی دیگر دارند .

من اینجاست که می توانم خودم باشم بدون هیچ ملاحظه کاری اجتماعی .

اینجاست که من عزیزترینهایم که در قلبم ساکن هستند ، حرف می زنم حتی از فرای مایلها فاصله –

و حرف خوراک من است .

من هم باید زندگی کنم .

من حرف دارم و حرفهایم را اینجا باید بزنم .

من برای خواهرم ،  برای دخترک  و برای عزیزترینم  حرف دارم .

برای سایه های اطرافم حرف دارم .  برای تمام ساکنین قلبم حرف دارم .

من را از حرف زدن محروم نکنید .

                                                            

                                                         من کار دیگری بلد نیستم .....




(نوشته شده درست یکماه قبل )                             

سلامی دوباره

در طول این مدت که بلاگ آسمونی خراب بود .
در هر بار که می آمدم یک سر هم به خونم می زدم ببینم درست شده یا نه ؟
امشب هم این کار را کردم ولی وقتی وبلاگم آمد شکه شدم بعد از خوشحالی جیغ کشیدم .
وای چقدر من اینجا را دوست دارم .
در مدت ۸ ماه و اندی چقدر خاطره خوب دارم از اینجا .
و خوشحالم که صبر کردم و اینکه درست شدی ولی فقط به شرطی که دیگه خراب نشی .
و دوباره سایه روشن  و لذت های اونجا بودن را تجربه کردم .
 و اینکه چقدر به اونجا وابسته هستم .

نمی دانم یا در مقام لا ادری !!!

می گوییند چرا نمی نویسی ؟
آخه چی بگم براتون ؛ چی دارم که بگم ؟
از ندانسته هایم بگویم که به هر چیزی می رسم ، در آخر باید بگویم نمیدونم .

 

از رفتن سینا مطلبی بگم

 که نمی دونم باید از آزادیش و رهاییش خوشحال باشم و یا از رفتنش ناراحت...
یا از بغض گلویم در حین خوندن مطالبش !
واینکه بهترینامون هرروزه از این مملکت می روند و خوب حق هم دارند .
چون هر انسانی حق حیات داره .

 

از مطلب خورشید خانم بگم و کلافگیم از ترس عادی شدن

از ترسی که همیشه همراهم بوده ، و نخورده مست هم بهم گفت :

مطلب خورشید خانم را خوندی ، همام دغدغه های توست .

ترسم از اینکه جامعه مرا مجبور کند با تمام حربه هایی که خوب بلد است.

  که من را هم مثل خودش کند .

                                               و عادی بشم .

و نمی دانم چه باد کرد .

 

از زلزله بگم  براتون و اینکه باید چه احساس را به خودم تحمیل کنم .

باید همینطوری ناراحت باشم از بابت انسانها از بابت ارگ بم !

مگه ما مسلمون نیستیم . اسلام یعنی تسلیم .

خوب مگه خدا قادر متعال نیست . خوب حالا که اون خواسته اینطوری بشه .

ما چه کاره هستیم .خوب خواسته این همه آدم بمیرند .

می شد بخواد زلزله نیاد . می شد بخواد زلزله کانونش وسط یک شهر نباشه . می شد بخواد ساعتش اینقدر زود نباشه که همه خواب باشند .

نمی شد ؟

حالا من چه احساس باید داشته باشم ناراحتی یا بی خیالی  

دیشب که دلم می خواست هر چیزی دمه دستم است را بشکونم .

من خودم را دست باد دادم ولی حالا که زلزله آمده می شود در باد سیر کرد .

و باز بی قید بود ؟

و باز هم نمیدانم ....

 

از زندگی بگم ، که داره می گذره و من هر روز احساس می کنم هیچ توشه ای بر نمی دارم از این روزگار و باز حس مداوم بیهودگی و بلامصرفی ....

و آدمهایی که جدیدا می بینم و در کنارشون می فهمم که هیچ چیز نمی دانم .

 

از دلتنگی هایم بگم که مهمان دائمم شده  .یا از دلواپسی هایم ،

و اینکه باز نمی دونم درمانش چیه ؟

 

الان شادزی دعوام می کنه که تو همش به فکر دیگرانی و زندگیت شده  سیر در دلواپسی های دیگران !

پس بهتره تمام کنم حرفهایم را .

این جمله را ازش خوندید :

تا حالا شده  کسی و به خودت مومن کنی و بعد مومنانه به ایمان اون ایمان بیاری؟

 

حالا اونایی که این چند روزه ازم پورسیدند چطوری ؟

و من جواب دادم که خوبم ، از دستم شاکی نشوند و فکر کنند بهشون دروغ گفتم

چون وقتی با اونا هم صحبت بودم واقعا خوب بودم و سر حال

شاعر می گه :

گفته بودم تا تو بیایی غم دل با تو بگویم            چه بگویم که غم از دل برود تا تو بیایی

 

اگه دوست دارید یک نوشته خوب ، البته طولانی را بخونید به آنسوی دریچه  حتما سر بزنید .

 

 

یک نکته هم طبق اماری که گرفتم ازهر 100 نفری که لطف می کنند به  اینجا سر می زنند

فقط  8  نفر نظر می دهند این هم جز مسائلی است که نمی دونم چرا ؟

ودر آخر تمام کسانی که از چندین روز پیش تا امشب برام pm دادند باید بگم بابت یک مشکلی که نمی دونم چیه من نتونستم حرفای قشنگشون را بخونم .
اینم از بدشانسیمه چون واقعا خوندن این نوشتها که برام می گذارید خیلی لذت بخشه .

یک چت با یک دوست رو به مرگ روحی !
و او بی توجه به تمام دلداری هی من
ممنون که به حرفهایم گوش ندادی و رفتی .
چون حرفهایم خیلی معمولی بود و به من زمان برای فکر کردن دادی .

حالا تو خونه یکی از دوستان و تو آرشیوش هستم .
فروردین ۸۲ ؛ از اونجا شروع می کنم . دو مطلب می خونم و بغض گلویم را می گیره .
 مثل همیشه نمی گریم . ولی قطره اشکی فرو می ریزه و بغضم ادامه داره .
حالا ۴ اردیبهشت هستم و او از ریا میگه !

من امروز تمام تلاشم را کردم که احساسام را به زبان بیاورم و به شادزی عزیزم بگویم که کجای قلبم جای گرفته است .
و به او بفهمانم معنی دوست داشتن یک دیوانه و دلواپسیهای هر روزه اش چیست !

من تنهایم و ناقوس در گوشهایم می نوازند و هر لحظه صدای ناقوس بلندتر می شود .
صدا ؛ صدای ناقوس کلیسای سن استپانوس است .
و بیاد دارم شب تاب به من گفت : خدا آنهنگام که تو را که می آفرید  موسیقی کلیسایی نواخته می شد  .

دیشب نخورده مستم را شنیدم و مست کردم و امشب شمعی روشن است و تنهایم و صدای باران که به ناله های یک گدا شبیه است تا تداوم وزن باد .

شمع که روشن می کنم حسی بدوی مرا فرا می گیرد ؛ از نور چراغ ها گریزانم آنها هم مانند آدمهای  اطرافم مصنوعی اند و دلهاشون بی جلاست .
ولی شمع من می سوزه و داره با خودش چیزی را ثابت می کنه .

 دوباره نوشتم هر چند اندک ؛ آری دیروز بود .
زمانی نه چندان دور من هر روز می نوشتم یا بهتر بگم فقط مینوشتم .
صبحانه ام نوشتن بود :بلافاصله بعد از بازکردن چشمهایم ؛ صفحات صبحگاهی که حرکت آزاد ذهن بر روی کاغذ بود . وچه زمانهای دل انگیزی بود زمان نوشتن و جدا شدن از اصول .

تمام سرمایه کرفس خانه را می جوم ؛ من در طبیعت یک بز بوده ام و شاید هم یک خر؛ یک علفخوار چموش ....
اگه می دونستی شبها که پیامت بر روی موبایلم می آید که : خر من چطوری ؟
تمام افتخار بشری نصیب من می شه !
آره خر من ؛ خوبم ولی خسته - تنها و ناتوان .
یادته از کی خر من شدی ؟
مال همونون موقع هاست که احساسم در قلبم و گلویم می خشکه و نمی تونم چیزی بهت بگم .
اون موقع که اوج فریادم ولی  در مهربونیت مسکوت .
آره اون موقع است که بهت می گم سلام خر من !

و واژه های گفتاری ام داره روز به روز محدودتر می شه .
تو خونه فقط می گم سلام  . نه موقع ورود ؛ شاید روزی صد بار و تنها نوآوری که می توانتم انجام  دهم این است که هر بار با لحنی خاص بگویم : سلام  !
و مامانی اگه هزار بار هم باشه می گه علیک سلام .
حتی حیوونکی بعضی روزا پیش دستی می کنه و وقتی یک گوشه کز کرده ام میاد بالا سرم  و میگه: سلین .
کاش او هم به من می گفت : سلام خر من !
بابایی ؛ من را گاهی دیوانه خطاب می کند او اینجا را نمی خواند ولی دیوانگی شاید ارثی باشه و من از ریشه اویم .

روان نویسم در حال احتضار است . خوب او چه گناهی کرده هر شب باید تا صبح همراه افکار من راه برود ...

ساعت از ۳ کذشت و حالا به دفترچه ای که برای عید فطر عیدی گرفتم پناه می برم .
می خوانم ؛ گلویم مسدود و زبانم خشک و هر صفحه و جمله و  کلمه را که می خوانم احساس مسئولیت بیشتری می کنم و ترس از اینکه من نتوانم ....

تو را در حال نماز خواندن می بینم .
آرام با چادری سفید و نور شمع تا تو می رسد و دیگر  جلو تر نمی رود  .
صدایت در گوشم است که قنوت می خوانی و من گبر از درون تاریکی ؛ محو تماشای تو در این دالان نور هستم .

شمع هنوز می سوزد ومن دست از خواندن می کشم چون باید در جملات زندگی کنم .

و حال پس از مرگ روان نویس . شمع هم مرد !
اوکه ناظر تمام شب نگاری هایم بوده است .
                                                                                            مرد ....


۱۲آذر - بعد از نیمه شب

دلم برای نوشتن تنگ شده ؛ تلاش می کنم زودی بنویسم .
حالا تا اون موقع می تونید به سایه روشن سر بزنید . اونجا نوشتم .

یکی از دوستان منو برای مسابقه وبلاگها کاندید کرده .
حدس می زنم کی باشه ؛ پس خودش هم برام تبلیغ کنه .
خوب پرو هستم ها .
پس در آستانه انتخابات مجلس برای تمرین خوب اندیشیدن و تمرین خوب دیدن
به من رای دهید .
من یک دیوانه ام و دیگر هیچ ؛
پس شاید بهتر باشه منو جدی نگیرید.  
حالا خود دانید .

دیشب مهمونی بودم ، یک خانمی در حال صحبت با مامانی بود .

که من متوجه شدم به من هم نگاه می کنه .

دقت کردم دیدم داره می گه ماشاءالاه  بزنم به تخته ای آقا .... هر دفعه خوشگلتر می شه !

حالا شما جای من بودید چه احسای بهتون دست می داد . چون معمولا این جمله در توصیف دختران گرامی به کار می ره و اگه سالی یک بار بخواد در مورد ظاهر ما حرف بزن  می گن  فلانی بزرگ شده ها اونم منظورش اینه که چاق شده .

حالا نمی دونم باید چه احساسی داشته باشم .

 

من به دلیل ، یک همایشی که در دانشگاه بود و سه روز دانشگاه تعطیل شد و اینکه من فقط همون سه روز را کلاس داشتم . 11 روز تعطیل بودم و از رفتن دانشگاه معاف .

با خودم تصمیم گرفتم که از این مدت حداکثر استفاده را بکونم .

خوب یه برنامه ریزی کردم . خوب به کلاس های هر روز بعد از ظهرم رسیدم و انجام تکالیفش .

یک روز برای دیدن یک دوست ، به نمایشگاه وب سر زدم . و چه ملاقات خوبی بود .

قابل توجه که ایشون یک اقای محترم بودند . فکر غلط نکنیدها!

و این روزها که هوا هم بارانی و لطیف است و من در نمایشگاه قدم زدم زیر بارن و کاج ها را بو کردم .

از درون یکی بهم  نهیب زد نکن این کارو  جلوی مردم ، فکر می کنند دیوانه هستی .

این  جمله باعث شد جدی تر از قبل به این کار که ازش لذت می برم و انرژی میگیرم ادامه دهم .

فرداش رفتم .کاخ سعدآباد ، که زیر بارون و مه ، کلی عکس گرفتم .

روز خوبی بود . جا داره از همراه عزیزم که منو امروز تحمل کرد هم تشکر کنم .

 

خلاصه سرتون را درد نیارم . من به خودم گفته بودم . ک هر کاری دوست داری بکن ولی یک کاری هم که دوست نداری فقط باید انجام بده برای امتحان دوشنبه آماده بشی .

ولی حالا در آخرین ساعات تعطیلیم به سر می برم . وباید اعتراف کنم که لای کتاب را هم باز نکردم و

خوب مثل همیشه آخرین اولویت به درس و دانشگاه می رسه و شاید هم اولویتی بهش نمی رسه و سرش بی کلاه می مونه .