من  تمنا کردم  که  تو  با  من  باشی

تو  به  من  گفتی

هرگز   هرگز

پاسخی  سخت و درشت

و  مرا  غصه  این  هرگز  کشت...............


شادزی......

حیرانی ام از دیروز شروع شدوتا فردای دیروز تا امروز 

گذشته از دیروز و تا فردای دورتزاز دیروز ویا نه از

گذشته امروزاز ماندهَ فردا و یا باز هم نه از امروز

که گذشت و امروز امروز وامروز که هنوز نیامده و یا

شاید هم که هیچکدام یعنی بی هیج.......

می خوانی و بخند.بخند به حماقت موجودی به ابعاد بی

ابعاد من و من که هنوز نمی دانم چرا در شناسنامه ام

نام  مرا با ..  ..  ..  .. .. .. گفته اند وچرا

جلد  شناسنامه ام قرمز است و امضای متصدی ثبت

خط خطی بی ربط  است.

و خط شناسنامه ام آن جور ولی در صفحه آخر هیچ

ننوشته اند. چرا شناسنامه  نباید از صفحه  آخر شروع 

شود.......از صفحه آخر......آن هم بی دلیل و آن هم

بی هیچ............

شادزی

باز هم خواب می آید تا تنها در این گور به طول و عرض یک شب از نیمه گذشته


کمی آن هم شاید که بدون حضور رویاهای شبانه ام فراموش کنم

حماقت حیاتم را..........

شادزی

کتابخانه قدیمی سراغ داشتم که پر بود لبالب از مرثیه های عاشقانه که امروز

سر راه زندگیم سری به آن زدم دیدم موریانه ها و سوسکهای بالدار با میل و فهیمانه

می خورندشان و برای مزهء عشقشان گاهی هم از عشق می خوردند........

من هم گرسنه بودم و تنها می نگریستم که شاید که ماندهء عشقی هم نسیب

نصیب من بشود تا باورهای پاک نازنین غریبم را باور کنم ولی من هم که

بی هیچ.......

کلمات سیاه و باز هم کاغذ سیاهتر شده و من هنوز بی هیچ........

وقت از ساعت پروازم گذشته و هنوز بالهایم در زیر فشار بی امان گرد و خاک انبوهی

سنگین و سنگینتر می شود تا باورم کند که دیگر هیچ و من بی هیچ....


شادزی....

واژه ساختن برای واژه ساز غریبی که مرز نگاهش محدوده نا محدود عشق است و

امتداد نگاهش به کرانه های بی کرانه آسمان آبی آن سه حرفی فراموش شده دوخته

شده سخت است.

نگاه شبگرد بی هیچ به نا کجا آبادی دوخته شده بود مه در تعبیر اهل گورستان

سراب مسخره ای بیش نبود.

شبگرد بود و تنها واژه هایش ستاره های آسمان غربتش بی هیچ.......

او نیز فراموش شده تاریخ بود و تنها بی هیچ......

صدای موج. ماهی محبوس در تنگ شیشه ای را مست پرواز می کرد تا کبوتر سفید

سپیدی را شاید هم درک کرده باشد.

نوزاد اشک می ریخت تا یاد بگیرد نا باوری ها را باور کند و او نیز بی هیچ...

کلمات سیاه و کاغذ بی گناه محکوم به سیاهی را هم باور کردن که او هم احتمالا

بی هیچ........

در میان خطهای که کلمه می ساختند تنها باورم را به فنا می کشاند و من هم مت

خواستم که دانسته باشم که آن هم ......... بی هیچ.........

گاهی از کلمات بیزارم و گاهی تنها نجاتگاه من همین زجرستان است . همین

سکوتستان.........این ها می آیند مانند من بی مقصد و راه گم کرده و من هم و ما هم

شاید بی هیچ...............


شادزی

پرواز

پرواز فرصتی است برای گذر از سرزمین های ناشناخته . فرصتی برای تجربه آسمان ولمس آن
پرواز ؛ بزرگی می دهد و انتظار فروتنی دارد . عظمت است و اما به تواضع نیازمند .
پرواز ؛ شوق سفر می خواهد و شور او .
پرواز ؛ هنوز بالا نیست بلکه میان بالا و پایین است و معلوم خواهد کرد که آیا تسلیم جاذبه زمین خواهی شد یا جاذبه آسمان ؟در زمین بودن و جذب آن شدن ؛ مرگی است آرام اما از آسمان افتادن و جذبه زمین را پذیرا گشتن خرد و تکه تکه شدن است ؛ 
                                        و این مرگی است دردناک و وحشت انگیز
پرواز ؛ پیمودن آسمان است و با آن سوی باران رفتن .ورا را بوسیدن و به فرا رفتن . شکافتن هوای زندگی و کاویدن فضای به چشم نیامدنی.
پرواز ؛ خود را به باد وزان سپردن است و وزیدن . عبور است و از دور به نظر رسیدن .
پرواز ؛از بالا دیدن است و از پایین دیده شدن .گذشتن و گرفتار نشدن است . دوست داشتن است و دل نبستن .
پرواز سبکبال بودن است و نداشتن .
پرواز : ارتباطی عمیق است با آنچه در عمق آسمان است .
پرواز کلید رهایی است...
و پرواز ؛ سکوت است و گاه فریاد کشیدن ؛
                                       
                                                سکوت است و گاه فریاد کشیدن .