این هم حال وهوای من در این چند روز و آهنگی که از امید بارها از روز جمعه گوش کردم

وآن شعر

گریه ات به حالم کوه و درو دشت                     از این جدایی

می نالد از غم این دل دمادم                             فردا کجایی

سفر بخیر سفر بخیر مسافر من                        گریه نکن  ؛  گریه نکن بخاطر من

 

باران می بارد امشب                                   دلم غم دارد امشب

آرام جان خسته                                          ره می سپارد امشب

در نگاهت مانه چشمم                                  شاید از فکر سفر بر گردی امشب

از تو دارم یادگاری                                    سردی این بوسه را پیوسته بر لب

قطره قطره اشک چشمم                              می چکد با نم نم باران بدامن

و....

هر دفعه ازم پرسیدی چی گوش می دی ومن گفتم باران امید ؛این هم قسمتی از آن
اصلا غمگین نیستم . وهزاران بار شاد هستم .فقط این آهنگ مرا بیاد تو میاندازد .

آشنایی غیره منتظره با یک آشنای گمشده

قرار به نوشتن شد من از خودم بگویم از افکارم واو هم از تفکراتش از عقیده هایش از اون همه علامت سوال که در سر دارد . خلاصه با هم باشیم واز این همه نزدیکی افکار به قول او پله پله تا ملاقات ... برویم

برویم تا راز هستی را کشف کنیم برویم بالا تر و بالا تر بتوانیم اون راز مهم زندگی را درک کنیم .

 

حالا او کیست وچی شد که قرار بر نوشتن و با هم بودن شد.

از اول اول میگم چون دوست دارم تمام اون لحظه ها را ثبت کنم .

 

امروز او را شادزی می نامم ( شاید بعدا او علاقمند باشد چیز دیگه خطاب شود .)

دوشنبه هفته قبل بود .ومن تا صبح بیدار بودم .چون مسئولیت خوابگاه خواهر ها با من بود .

اول نفری که از خوابگاه خارج شد شادزی بود راس ساعت 8:30 وآماده برای فعالیت های روزانه همایش

من طبق دستور باید مانع خروج خانم ها می شدم تا همگی دسته جمعی در جلسه ای شرکت کنند .

وشادزی از بابت اینکه دیگر دوستانش وقت شناس نیستند خیلی ناراحت بود ومدتی غر غر کرد

 از یس او جدی وسر سخت بود .حتی جرات نکردم با او صحبت کنم واو را آرام کنم.

آن روز گذشت ومن اورا چند بار گذری دیدم هردو بدون توجه به یکدیگر از کنار هم رد شدیم 
 تا در روز بعد او در حال صحبت با یکی از دوستان بود .ومی گفت در میان بچه های شما من به بد اخلاق معروف شده ام . من به خودم جرات دادم ونزدیک شدم وبه شوخی گفتم راست می گویند آخه روز اول با من هم دعوا کردید
بعد از کمی فکر کردن یادش آمد وخندید و معذرت خواست من هم رفتم دنبال کارم آخه جوو مرا گرفته بود فکر می کردم چون مامور انتظامات هستم نباید ...
عصر همان روز بود که رفتم سری به نمایشگاه بزنم اتفاقا شادزی در یکی از غرفه ها نشسته بود
مجله ای مال دانشگاهشان را به من داد تا از دلم در آورد ( آخه اون نمی دانست من هیچ وقت چیزی را به دل نمی گیرم چون دلم اصلا جایی برای کدورت ندارد واگه هم از دست کسی ناراحت شوم راحت به آن شخص می گویم .)
او آنجا گفت که : من بد اخلاق نیستم و قیافه ام  اینجوری نشان می دهد.

من به او گفتم من می دانم شما بد اخلاق نیستید ومی دانم که ... و مواردی از زوایای شخصیتی او را برایش باز گو کردم

او متعجب مانده بود که من از کجا می دانم و او نمی دانست  اون روز صبح ؛ لحظه ای اجازه داده تا من چشمهایش را ببینم وراز درون آن را بخوانم.

شادزی ؛ مشتاق پیشنهاد کرد که همدیگه را ببینیم و در این مورد بیشتر با هم حرف بزنیم و من هم که از خدام بود که با کسی گپ بزنیم و این گفتگو را برای روز های بعد گذاشتیم .

ولی جمعه شد و فرصت به ما نرسید تا با هم باشیم .و فقط لحظاتی کم و جملاتی کوتاه .

وما فرصت صحبت با عطر نگاه را از دست دادیم

شاید هم قسمت این بود .

من این مطالب را اینجا برای خود شادزی می نویسم ولی شاید او  بگوید که این مطالب را که تا اینجا گفتی خودم می دانستم ولی نوشتم تا راهمان را فراموش نکنیم .

روز جمعه آنها باید از ما جدامی شدند و شادزی تا امکان داشت گریه کرد ومن تا امکان داشت لبخند زدم چون نمی توانستم شادی خودرا از بابت پیدا کردن این همه دوست کتمان کنم .دوستانی از اهواز وتهران 

شادزی تمام حقیقت را از من خواست ومن آن را می نویسم . حتی اگه کمی از دست من دلگیر شود چون هیچ کاری راحت تر راستی و صداقت نیست .

تا روز جمعه مخصوصا تا در ایستگاه قطاز من نسبت به او تنها احساس یک دوست را داشتم مثل تمام بچه ها فقط با این تفاوت که با او بیشتر آشنا بودم

حتی وقتی متوجه شدم که یکی از دوستانم علاقمند است که با بیشتر دوست شود قول همکاری وهمراهی را به او دادم . من به شادری که تازه همین امروز تازه اسمش را یاد گرفته بودم فقط به چشم یک دوست که او را خوب می شناسم وقابلیت این را داشت که کلی با هم حرف بزنیم نگاه می کردم

تا در ایستگاه قطار وقتی او مرا دید وانتظار هم نداشت که ما تا ایستگاه آنها را بدرقه کنیم

اون لبخندی که وقتی مرادید زد (که هنوز در خاطرم است ) وهمان طوری که لبخند بر لب داشت شروع به گریه کردن کرد.

بعد از آن واقعه و دوتلفنی که شب به من زد (من اون شب فقط با 7 نفر دیگه در اردوگاه مانده بودیم .در جایی که او را شناختم واون همه دوست را ؛ حالا سوت وکور بود وهیچ کسی آنجا نبود تنهایی وبغض شب)

 در تهایی بعد از تلفن های شادزی فکر و عقل این بار دست در دست هم ودر کنار هم به این نتیجه رسیدند که او می تواند از یک دوست ساده فرا تز باشد .این بود که مارا به وادی جدیدی از روابط انسانی سوق داد .

   از این جا به بعد داستان که من متوجه میل درونییمان نسبت به هم شدم وتماسهای تلفنی بعد.و
.....
برای مطلب بعدی