شب نگاری (۳)

این ادامه شب نگاری هایی است در شبی اواخر مرداد که دو قسمت از آنرا در اول و دوم شهریور نوشته ام و حال ادامه :

کاغذی در کنارم است رویش نبشته : اصفهان
چرا من مبهوت این مکانم
مکانی که با مرگ پیوندی راحتتر دارد تا زندگی !
مکانی که در طول سالین عمرم عزیزانم را از من گرفته و باز مرگ است
که برای من نوید ؛ زیبایی و رنگ زندگی دارد .
امشب تصمیم گرفتم رنگ زندگی ام را رنگ مرگ بزنم ؛ یک رنگ هاله دار و کشیده ؛ ممتد و درخشان و شاید هم کدر ...
شما فکر می کنید رنگ مرگ چه رنگی است ؟ تک رنگ یا ترکیبی؟
هر چه باشد ؛ تنها رنگ مرگ است که می تواند زندگی ام را نو نوار کند .
با رنگ مرگ می تونم به قله ها بروم و ناممکن را ممکن کنم .

صدای جیرجیر می آید !
یاد جیر جیرک ها افتادم که همه از دستشان در عذابند چون شبها مانع خوابشان می شوند .
از دیوانگان هم به اندازه جیر جیرک ها بدشان می آید چون آنها هم می خواهند بیدارشان کنند منتها از خواب غفلت .
جیر جیرک ها موجودات شجاعی هستند چون بیداری شبشان را جار می زنند  .
و من امشب می نویسم تا بیداری ام را مانند آنها جار بزنم .

دلم دنبال یک دیوانگی غریب می گرده یک سایه روشنی از دیوانگی را انتخاب کرده ام ولی نمی دانم چطوری کاملش کنم .

دلم می خواهد تمام غمهایم را بین گدایان تقسیم کنم  که آنها چیزی داشته باشند که از نداری گله نکنند و خود بدانم که هیچ ندارم .
هیچ ؛ این نیستی عجب انرژی را در خود نهفته دارد .
دلم می خواهد در هیچ غوطه ور بشه .
با هیچ همراه و سبک ترین بشه ؛ او موقع می تونه بپره .
بپره بره سر هر خونه ای و سر کوچه ای نشانی بذاره که دل هیچ هم می تونه وجود داشته باشه حتی سبز تر از دل مردگان در خواب .
هیچ تنها چیزی است که همه جا هست 
هیچ هم یک  تکلیف بی حسابه یک ...
آیا می شه هیچ بود ؟

دیروز و دیشب خیلی سیاه بودم .
ساعت ۱۲ رسیدم خانه می خواستم از حالم براتون بگم .
ولی بابا در کتابخانه خوابیده بود .
از مرگ که مهمون هرروزه افکارم است و نمی دانم چرا مرا در بر نمی گیردو خلاص ...
از این بی مصرفی از بیهودگی و بی هدفی خسته شده ام . 
قدیمها وقتی اینجور می شدم . خیلی با حالا فرق می کرد .
حالا آرامم . خیلی آرام .
قبلها آنقدر خودم را به در و دیوار و قفس تنهایی می کوبیدم که یا بیهوش می شدم و خوب بیهوشی استراحتی بود به این ذهن قهقرایی من  .
یا عزیزانم روح  خونین مرا می یافتند و مرا در آغوش محبت خود می گرفتند و من که تنها امید و هدف زندگی ام نزدیکانم هستند بخاطر با انها بودن آرام می شدم .
ولی حالا آرامم یک سکوت غریب و نشانه اش اینکه دیشب در ط.ا مدتی که با نخورده مست در ماشین بودم جز چند کلمه حرف نزدم .
حالا آرامم  با این حال که روحم تحت فشار غریبی است و آن بی هدفی و بیهودگی است .
 و تنها علاجم مرگ است که فقط خود را از دور به من می نمایاند .

دیشب یک کتاب از عزیزی بدستم رسید به نام :
سمفونی مردگان
چه شباهتی به حال و روز من ...


The greatest thing you`ll

ever learn is to love and

be loved in return

 

برام نوشتی :
آمدنی ؛ رفتنیه

نفهمیدم کی آمدی و کی رفتی .
همیشه همینطوره قدر همه را بعد از ؛ از دست دادنشان می فهمم .
وای که اتفاقات این زندگی چقدر ناگهانی ما را در بر می گیره.

گریه

دیروز صبح اینجا باران آمد .
من تمام شبش را توی ماشین در حیاط بیمارستان خوابیدم .
با صدای اذان صبح بیدار شدم و وارد بخش شدم . جز معدود پرستاری همه خواب بودند .

ساعت ۸ است و باران می گیرد .
هوا تازه و تازه تر می شه کمی در حیاط زیر باران قدم می زنم. 
بغضم می ترکه . و شروع به گریه کردن میکنم .
می آیم توی ماشین و تا می توانم گریه می کنم .

بالاخره من گریه کردم . 

سارا

ما اینجا یک سارا داریم .
 اینجا در بیمارستان یک خواهر بزرگتر یک سارا از اون ساراهایی که همه دوسش دارند .
اون یک شیر زن است . جای چهار تا از ما مردها مدیریت می کند .

اینجا ما یک سارا داریم و او چقدر مرا به یاد سارای خودم
می اندازد. که مدتهاست او راندیده ام !

سارای اینجای ما داره هرروز آرام آرام آب می شه . 
اون مسئول مستقیم نگهداری بیمارمان است . 

یک روزه که او را ندیدم ولی دلم براش تنگ شده . 

سارای اینجای ما از اون سارا هاست ...

می خواستم از او بیشتر بنویسم . شاید برای بعد . 

این بیمارستان : خیلی باحال است .
من همیشه از بیمارستانها متنفرم . چون بوی مریضی می ده وقتی واردشون می شی احساس می کنی میکروبها و ویروسها از همه طرف دورت را احاطه کردند .
و در اون فضا اصلا نمی شه نفس کشید .

ولی اینجا اصلا اینطوری نیست . من دیشب را روی زمین کف اطاق خوابیدم . روی سنگهای کف بیمارستان .
سرد بود سرد ؛ مثل سنگ مردشور خونه .
هر مریضی می تونه یک همراه داشته باشه ولی ما تا ساعت ۱۲ ؛ ۸ نفر بودیم . و تا صبح ۳ نفر و جالب تر اینکه همراه باید در بخش زنان ؛ مرد نباشه
خوب شاید ما مرد نیستیم .

و همه خدمه اینجا مهربونند و خوش اخلاق .

ولی اینجا بیمارستان است نه هتل ؛ هر چقدر هم بهشت باشه .
اینجا بیمارستان است  و یعنی غم .

دیروز عزیز ترین کسم ؛ برام نوشته بود
دوست دارم .
 و خودش هم نمی دونه که در این شرایط سخت چقدر بهش احتیاج دارم و منو با این همراهی هاش ؛ سر پا نگه می داره .

ولی یک دوست که خیلی برام قابل احترامه دیروز بهم گفت :
ازت می ترسم .
اینکه احساسشو به من گفت خیلی ممنون
ولی چرا ؟

و از وبلاگ علی:

انسان مانند رودخانه است

هر چقدر عمیق تر باشد

آرامتر است.

< مونتسکیو >