می خوام بخوابم .
هر شب تصمیمم  این است که زودتر بخوابم .
ولی به اینجا به این دنیا جدید وابسته شده ام .
با اینکه غم و غصه هامو افزون می کنه .
هر روز بدتر از دیروز حکایت مملکت ما می شه .
پینگفلویدیش از احساس گناهش بخاطر اعتماد به خاتمی میگه.
شادی صدر از پزونده افسانه نوروزی و هزاران مسئله مشابه .
بابک از ترک کردن می گه . نماز نه ؛ ترک خودش 
خورشید از امدن خانم عبادی و دوریها
ناتور عزیز هم این روزا خوب نیست .
میثم از بارون و نفرین این روزها
بهار از سیر قهقرایی نهلیستی
پریناز از فضاوت های غلط
پرشتو از رفتن میگه .
و...
آهنگ سارا مزید بر علت می شه که تا می شه دلم بگیره .
امیدوار بقیه دوستام خوب باشند بغض و نمناکی نگاه دیگه مجالی برای ادامه خوندن امشب نمی زاره .

تمام مسئله این است که هیچ چیز را برای همیشه در تعلیق نمی توان نگه داری .
تاریخ به انتظار تصمیم تو نخواهد نشست .
تو می توانی زودتر از آن لحظه ای که انتظار ؛ به اوج خود می رسد و ظرف بلور در میان زمین و هواست؛ضربه ات را بزنی و به انتظار پایان بخشی .
اما هر گز نمی توانی کاسه را در میان زمین و هوا رها کنی .
زودتر شکستن ؛ آری -
دیرتر شکستن ؛ شاید .
اما به هر حال شکستن ؛ نقش بلور است ؛
هنگامی که معرکه معرکه عبور است نه توقف .
و عبور ذات همه چیز است .

شب نگاری(۵)

(چند روز است  که می خواهم آخرین قسمت از شب نگاریهای دوشنبه ۲۷/۵/۸۲  را بنویسم ؛که اگه دوستی بخواهد هر ۵ قسمتش را بخواند همه در صفحه اصلی باشند . ولی دستم به نوشتن نمی رفت .)

کی می روی
که سخت مشتاق رفتنت هستم .
چیزی که هیچ کس باورش نمی شود .
تو پاره تن من هستی ؛ خودم هستی و من می خواهم تو را برانم تا مانند من نباشی .
دوست داشتم در تنهایی غریبی ؛ عمری را بگذرانم و تو بدانی که تنهایم . 
ولی امروز تو می روی و من کماکان تنها خواهم بود ولی تو تنهایی مرا باور نداری .
من ساعت ها ؛ در کنار جویها خواهم نشست . بر فراز کوها و غروب را  نظاره گر خواهم بود . 
  *یک تصویر مورد علاقه *

علاقه ام به رفتنت از روی عدم توان در بر آوردن مسئو لیت است . نه از آن رو که تو می اندیشیند و فکر می کنند چون کسی آمده توان توازن ندارم  نه !
توان در انجام هیچ کاری ندارم ؛ سستم و بی اساس و رو به زوال - یک شکست خورده محتوم - یک آواره زندگی . 
و هدف و امیدم تو هستی ؛ پس باید بروی باید از من فاصله بگیری تا گندآب من پای و مشامت را نیالاید .

شاهپرکی هستم ترسو و از ترسم روز و شب را بی هیچ حرکتی می گذرانم تا مبادا خطری باشد . 
هدفی نیست ؛ سمتی نیست تا حرکتی ایجاد شود . 

دوستانم همه خواهند رفت ؛ عزیزانم می روند ؛ پاره تنم می رود 
و من بسیار خوشحالم که فروریزش من را نخواهند دید . 
شکستن کوه بیشتر از خرد شدن سنگی صدا و خراب و تلفات دارد .
من کوهی بودم برای اتکا و پلی برای عبور انسانها و رسیدن بهم و ملاقات یکدیکر یر روی این پل
 و حقا عظیم پلی و بلند کوهی بودم . 
ولی من خواهم ریخت پس از من فاصله بگیرید سریع از روی پل عبور کنید و خانه هایتان را از سایه کوه بکوچانید .
تا به شما صدمه نرسد.
پس از من دور شوید تا سنگ ریزه های فروریزشم شما را نگیرد .
به سلامت بروید ولی پشت خود را نگاه نکنید . 
                                                     
                                                              من دیگر نیستم .


عید همتون مبارک .

دلم تنگه

دلم تنگه و سخت تنگ .
دلم برای همه چیز و همه کس تنگ شده . و از همه بیشتر
دلم برای خودم تنگ شده .
دلم برای جویدن یک کتاب تا اذان صبح ؛ رها نکردنش تا اتمامش
دلم برای خوندن نیمه غایب و گوش کردن نوار زمستان
دلم برای دفتر خاطراتم که از موقع نوشتن اینجا مهجور مونده
دلم برای یادداشتهای صبحگاهیهم ؛ که نوشتن روان و بی فکر بود
دلم برای قرار های تنهاییم با خودم و رفتن گردش با روحم
دلم برای گوش کردن به درد دلهای دوستام
دلم برای بیداری تا صبح و حرف و بحث و کنفرانس
دلم برای نخورده ؛ مست کردن
دلم برای ....
                                تنگ شده  !

برای اطلاع دوستان دیروز تولدم بود . دارم پیر می شوم .
من هم مثل هم بچه ها دوست داشتم زودتر بزرگ شوم ولی مثل بقیه نیستم که حالا از آرزویم پشیمان باشم .
ولی همین سنینم را دوست دارم و نمی خواهم از این بزرگتر شوم .
الان با کودکی ام تفاوتی ندارد الان هم به همان بطالت می گذرد
 ولی حالا دلم آرام است که خودم هستم که تصمیم می گیرم چگونه وقتم را تلف کنم . نه دیگرانی که در مدرسه فکر می کردند صلاح ما را می دانند در صورتی که متاسفانه هیچ نمی دانستند .

دلم برای یک تولد و دور هم بودن هم تنگ شده . 
دیروز فقط سه تلفن داشتم برای تبریک پیر شدنم و چقدر این تلفن ها به من چسبید .
مخصوصا حرف زدن با اون نازنینی که یک ماهی بود ازش بی خبر بودم  .
 همیشه وقتی مهربونی بهم تزریق می شه حسابی شارژ می شم این تنها دوپینگی است که به من اثر می کنه .

بعد از این تلفنها تازه دلتنگی هایم برای تمام کسانی که دوستشان دارم بیشتر شد . 
و شب هم ماه در آسمان بود که همیشه عزیزانم را در آن می بینم و دلم برای همشون پر می کشه . 
حالا کلی دوست دارم که با اینکه ندیدمشان ولی روح و افکارشان در من حل شده است . 
و اونها هم قسمتی از دلتنگیهام شدند .

                                   پس امروز اولین روز از بقیه زندگی من است .

                        --------------------------------
به یاد جوانی  ۵شنبه می خواهم بروم تآتر کسی با من می آید ؟ 
                        ---------------------------------

۲۲۲۲

وفتی آنلاین شدم دیدم تعداد ویزیتودها شده ۲۲۲۲ .
یادش افتادم که ناگهان تو ماشین داد می زد بچه ها اینجا رو و ساعت را نشان میداد که ۲۲:۲۲ یا ۱۱:۱۱
و چقدر به این اعداد علاقه داشت .
من خوششانسم ۱۸۱۸  هم خودم بودم . اونایی که می دونند چقدر به عدد ۱۸ علاقمندم .

ممونون از همتون که می آیید می خونید ؛ نظر می دید و همراهم هستید .

و یک نکته هم بگم : 
بستگی داره ضعف را چی معنی کنی . 
می دونی که نمی تونم احساساتم را مخفی کنم پس بروز می دهم .
بعدش مگه اشکال داره ضعیف باشم و بشکنم . 
پس تو سعی کن زیاد به من فکر نکنی . 
و... 

و اما بعد

من بر گشتم .
یک قرنطینه یک هفته ای برای تحمل مدتها دوری .
ولی برای این منظور فایده ای نداشت . چون دلتنگی زود راه خودشو پیدا می کنه . و توی دل آدم لونه .

 من با اتفاقات راحت کنار می یام و با توجه به اینکه از رفتنش هیچ کس بیشتر از من خوشحال نیست .
ما خداحافظی خیلی ساده ای داشتیم قابل توجه اونهایی که آرزو کرده بودند برام خیلی سخت نباشه .
حتی معمولی تر از شبهایی که اون مرا می رساند به خانه و جدایی از هم که زمان زیادی می برد .

 یک هفته مثل تمام این سالها کنار هم بودیم .
و سکوت هم مهمانمان بود
ولی هیچ چیز بهتر از با هم بودن نمی شه ؛ در کنار هم بودن .

او می رود ولی و من خوشحالم .
او می رود ولی ...