حرفهایی هست برای نگفتن .

حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی هست برای نگفتن .

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند .

حرفهای شگفت ، زیبا و اهورایی  همین هایند .

و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهاییست که برای نگفتن دارد .

حرفهای بی تا و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتشند .

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند .

کلماتی که پاره های  بودن آدمیند .

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند .

اگر یافتند – یافته باشند .

ودر صمیم وجدان او آرام می گیرند .

و اگر مخاطب  خویش را نیافتند می ایستند .

و اگر او را گم کردد روح را از درون به آتش می کشند .

و دما دم حریق های دهشتناک عذاب  بر می افروزند .

 

 

**بعضی وقتها کلی حرف داری برای گفتن 

 و امین گوشی برای شنیدن

ولی نه چیزی گفته می شود و نه چیزی شنیده

و همین ها حرفهاییست برای نگفتن

و من از پس سالها انباری از این حرفها دارم که بر روحم سنگینی می کند .

 

 

 

حکایت من

 

 به من گفت بیا

به من گفت بمان

به من گفت بخند

به من گفت بمیر

آمدن ، ماندم ، خندیدم ، مردم   

 

دیروز و امروزم

 

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه  ناخوشم بی تو

شب از فراغ  تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراغت همی کشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم  از دو جهان نیز در کشم  بی تو

 ییام دادم گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو 

 

سعدی