کتابخانه قدیمی سراغ داشتم که پر بود لبالب از مرثیه های عاشقانه که امروز
سر راه زندگیم سری به آن زدم دیدم موریانه ها و سوسکهای بالدار با میل و فهیمانه
می خورندشان و برای مزهء عشقشان گاهی هم از عشق می خوردند........
من هم گرسنه بودم و تنها می نگریستم که شاید که ماندهء عشقی هم نسیب
نصیب من بشود تا باورهای پاک نازنین غریبم را باور کنم ولی من هم که
بی هیچ.......
کلمات سیاه و باز هم کاغذ سیاهتر شده و من هنوز بی هیچ........
وقت از ساعت پروازم گذشته و هنوز بالهایم در زیر فشار بی امان گرد و خاک انبوهی
سنگین و سنگینتر می شود تا باورم کند که دیگر هیچ و من بی هیچ....
شادزی....
سلام. دوست خوبم .از مطالب خوبتون استفاده کردم. مایلم به وبلاگ باحال شمالینک بدم اگه خودتون قبول کنید. راستی توی یه مشکل اساسی گیر کردم. حکایتش توی وبلاگمه ! می تونید کمکم کنید!
بابا آخر آپ دیت . روزی چند تا . ما تو هفته ای ۲ بار موندیم . مطلب هم قشنگ بود
...ببخشید!
چه غذایی برای روح خود سقارش می دهید؟!
وبلاگ خوبی داری . . موفق باشی
سلام
بابا دمت گرم
بفرما سمبوسه
ما نیز
مردمی بودیم!